مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

خواب بیست و دوم




http://s1.picofile.com/file/6603135810/The_Persistence_of_Memory_764501.jpg

تداوم حافظه،اثر سالوادور دالی




در کودکی، تریلی زرد رنگم برایم مظهر شگفتی بود که چطور آن میزان بار را حمل می کند و آخ نمی گوید.منظور از بار، خاک و شن و سنگ هایی بود که از یک سوی حیاط بارش می کردم و به سوی دیگر حیاط  می کشیدم و در آن طرف محموله را خالی .در این مسیر ده-دوازده متری تنها حسی که دست می داد ،غرور بود.در مقیاس های کوچک ذهن بچه گانه،این تریلی زرد رنگ معادل هجده چرخ های غول آسایی بود که در تناژ بالا بار حمل می کردند ( الان دوازده چرخ شدند).دو تریلی دیگر هم داشتم که قدری ظریف تر و زیبا تر بودند و هر دو قرمز؛یکی هدیه بابا بود برای روز تولد و دیگری میراث سرخوردگی برادرم در تلاش برای تبدیل یک تریلی بزرگ به ماشین کنترلی چراغ دار.پسردایی ام که به دنیا آمده بود هوایی شده بودم که یک بار هم محض تفنن او را بار تریلی کنم و یدک کنم که خوشبختانه به علت وجود عوامل محاطی منتفی شد.اکنون اما با مرور خاطرات آن زمان،تریلی زرد رنگ برایم معادل یک بازیافت بد سلیقه ست و به این فکر می کنم که با توجه به اینکه پلاستیک در طبیعت تقریبا تجزیه نمی شود،آن دو تریلی قرمز رنگ سنگین، حالا در کجا به سر می برند.زمان این گونه دستمایه های دوست داشتنی را از معنا تهی می کند.


چندی پیش که گفت و گوی  «نوش آفرین» با بی بی چهل فارسی را نگاه می کردم،در ادامه شرح خاطرات زندگی حرفه ای اش،تعریف می کرد که چگونه به دلیل ازدواج از سینما دست شسته و راهی هندوستان شده و الخ...البته به سرعت بعد از آن اضافه نمود که چنین کاری به نظرش حالا بسیار احمقانه می رسد...روایت های یاس و امید.زمان  داشته های حسی مان را هم رها نمی کند.هر یک از ما یک «من» داریم که از منظر او به جهان نگاه می کنیم،منی که محصور در مکان و زمان است (و خاصه زمان)زمان بستر امکان را فراهم می کند و آنجا که امکان به میان آمد نخستین چیزی که می رود جاودانگی ست.دلم می خواهد از شر زمان خلاص شوم و در لازمان  تجربه کنم.برخی چیزها در لا زمان بهترند.


افسوس که هلیا نمی دانستی امکان بر همه چیز دست می یابد.امکان فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی ست که پیروزی را بالای کلاه خودهای خود چون آسمان احساس می کردند.هر مغلوبی تنها به امکان می اندیشد و آن را نفرین می کند،هر فاتحی در درون خویش ستایشگر بی ریای امکان است.امکان می آفریند و خراب می کند.امکانات ناشناس در طول جاده ها و چون زنبوران ولگرد به روی گمنام ترین گلهای وحشی خانه می سازند.دروازه های هر امکان،انتخاب را محدود کرده است.بسا که «خواستن» از تمام ِ امکانات گدایی کند؛اما من آن را دوست دارم که به التماس نیالوده باشد


                                                     نادر ابراهیمی-باردیگر شهری که دوست می داشتم


پ.ن:دوستان چنانچه کسی تمایل دارد بگوید بحث وبلاگ قبل را بهتر در اینجا ادامه بدهیم.



نظرات 10 + ارسال نظر
نادی شنبه 10 اردیبهشت 1390 ساعت 20:13 http://ashkemah.blogsky.com

کودکی هم یک عالمی داره.
یاد بچه خواهرم می افتم که وقتی گریه می کرد و در در می خواست، بغلش می کردم و از آسانسور می رفتم پایین. تو پارکینگ یه دوری می زدم و دوباره با آسانسور بر میگشتم. بهش می گفتم این در در بود و اون واقعا اروم میشد. و به در در من قانع

داستان تکراری شنبه 10 اردیبهشت 1390 ساعت 20:40 http://baharakmv2.blogfa.com

ما هم کامیون میخریدیم و بارش را برمیداشتیم که تبدیل به تریلی شود.
برای این خواسته تا به حال تلاشی هم کرده اید؟

فرزانه یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 ساعت 14:37 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
این تابلو مشهور دالی آدم را واقعاً خواب می کند با این پست نوستالژیک هم می شد گرفت پشت مونیتور تخت خوابید مخصوصاً من که از دیشب بی خوابم
از گذشته ها باید دست شست آنچه در آن زمان بوده و بزرگ بوده یا کوچک بوده قشنگ بوده یا زشت بوده مربوط به همان زمان بوده
حال جواب چیز دیگریست
باید باور کنیم که گذشته گذشته وگر نه ...

ای کاش بحث شیرین پست قبل هم چنان ادامه می یافت

از نظر علم فیزیک احتمال اینکه به گذشته بتوان سفر کرد هستُمنتها بسیار ناچیز است.یک بر روی ده به توان ده به توان ۶۰ !

...

اتفاقا چون می خواستم بحث پست قبل تمام بشود،پست جدید را پیش کشیدم(هر چند زمانش هم رسیده بود).اگر دوستان بخواهند بحث را پیش می کشم و مبسوط تر در موردش صحبت می کنیم.

اتفاقا خودم هم تمایل دارم بیشتر صحبت کنیم.


کسی تمایل داره؟تو رو خدا؟!

منیره یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 ساعت 17:17 http://booyedoost.blogfa.com

سلام محمد رضا
محمد رضای من از 3 سالگی فروقون پلاستیکی می خواست تا 11 سال گیر نیاوردم بعدش هم که دیگه بزرگ شده بود . هنوزم وقتی میبینه وای میسه نگاه میکنه و میخنده . اما اون موقع از هر چی که بگی جای فرقون استفاده می کرد صندلی برگردونده / چهار پایه / پشتی /کیف باباش ... با هر اسباب بازی هم یک جور خاصی بازی میکرد که مختص خودش بود اولا فکر کردم مشکلی داره که اینقدر با بقیه فرق میکنه تا از یک متخصص شنیدم توی یک مهد کودک فقط یک نفر به این سوال که از آجر چه استفاده ای می شه کرد جواب متفاوت داده همه گفتند خانه سازی یکی گفته بود میشه وقتی کسی بهمون حمله میکنه باهاش بزنیمش . و این رو نشونه خلاقیت اون بچه دونسته بو شاید اگر امکانات رو همه بتونند به نفع خودشون تغییر کاربری بدن واقعن زندگی راحت تر بشه.

سلام

آخ گفتی فرقون و کردی خرابم !اتفاقا منم فرقوندوست داشتم.البته در مقیاسی کلی هر وسیله ای که بشود با آن بار حمل کرد را دوست داشتم و چند باری هم با فرقون عقده گشایی کردم !

البته من مدل بازی کردنم چندان فرقی با باقی نمی کرد.در کودکی تنها اسباب بازی من خودرو های متعددی بود که داشتم و کمی که بزرگتر شدم هر یک را به نحوی متلاشی کردم.یا سوزاندم و یا از ارتفاع خیلی زیاد پرت کردم و یا با موارد چهارشنبه سوری و ...

البته الان هم که فکر می کنم کشیدن تریلی اسباب بازی چندان هم تفریح بدی نیست!
دی :

مهرگان یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 ساعت 23:26 http://cherche.blogfa.com

سلام
کنجکاو شدم برم بحثهای پست قبل را ببینم.
امان از نوستالوژی. امان از خاطرات رفته و امان از یاد های مانده... چه خوب و چه بد دلم میخواد خیلی از خاطراتم رو شیفت دلیت کنم!×
و ... اما من آنرا دوست دارم که به التماس نیالوده باشد.

سلام

اتفاقا نوستالژی نیست.من در کل آدم خاطره بازی نیستم و دست بر قضا اعتقاد راسخ دارم که بشریت - و یکی از آنها من - بهترین دوران خودش بر کره خاکی را می گذراند.بحثم بر سر زمان است و تغییری که در آدمی پدید می آورد و تهی شدن بسیاری از معنا ها.فرض کنید که روزی دوست داشتن و عشق بی معنا جلوه کند برایمان،پس این زندگی دیگر به چه چیزی می ارزد

درخت ابدی دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 ساعت 00:26 http://eternaltree.persianblog.ir

شاید این اسباب‌بازیای بزرگ اون موقع بهمون حس بزرگ بودن می‌دادن. منم داشتم و هنوز هم چندتاشون هستن.
جالبه که انگار کار آدمیزاد حسرت خوردن مدامه. وقتی کوچیکی می‌خوای بزرگ بشی و برعکس. خوش‌بختانه، ما در هرحالتی داریم به بازی کردن ادامه می‌دیم؛ فقط نوعش عوض شده.

درخت جان باور کن چندان حسرت اش را نمی خورم.همان اسباب بازی ها را معادل امروزی اش را اگر بدهند بدم نمی آید ،یعنی یک تریلی بزرگ و چند ده تنی !

خوشم می آید که کمی هم زبانیم.ما در هر حالتی مشغول بازی کردن هستیم را خیلی خوب آمدی

1 دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 ساعت 02:20

اگر قرار بود ذهنیتم نسبت به شما را به شکل جسمی نشان دهم حتمن ساعت می‌کشیدم
برای این تصویر هیچ چیز هیجان انگیزتر از صفحه‌ای بدون عقربه نیست

حالا چرا ساعت؟

فانی دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 ساعت 19:00 http://oldmidwife.persianblog.ir

یگانه دشمن جهان
هم آشکار هم نهان
همان روان بی امان
زمان زمان زمان زمان
سپاه بی کران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامداد ها
گذشته ها و یادها
رفیق ها و خویش ها
خراش ها و ریش ها
سراب نوش و نیش ها...
لازمه منم تو بحث شرکت کنم؟!

کدام بحث؟

اگر بلاگ قبلی منظورت هست باید بگویم که میل خودت هست!

بلندترین دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 ساعت 21:11 http://www.bolandtarin.blogfa.com

چقدر تلخه این مسیر مگه نه؟
از اون عشق خالصانه به تریلی تا درک این موضوع که این شی به ضرر محیط زیست تموم میشه...



( راستی یکی از خواصی که خوندن شما برای من داره اینه که بعد از خوندنش احساس می کنم دیگه جای هیچ حرفی نمونده که من بخوام نظر بدم!!!)

وای بر من ! اگر این طوری باشد که خیلی بد است.

میله بدون پرچم دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 ساعت 22:04

سلام
من یه دونه سبزش رو داشتم... معلومه مرحوم پدرم از همون موقع تمایلات جنبش سبزی داشته
بحث وبلاگ قبل خیلی خوبه... دوست دارم
اگر قضیه پیمانه و شیشه و سنگ را بخواهیم در یک گزاره خلاصه کنیم شاید بشود گفت: عمر دست خداست.
این گزاره یک گزاره ابطال ناپذیر است و منطقی نیست (منظورم از منطقی ارزش گذاری نیست).
من لب پنجره می ایستم و خودم را به پایین پرتاب می کنم معتقدم که اگر پیمانه ام پر شده که هیچ! می میرم ولی اگر خواست خدا بر این باشد که زنده بمانم و باصطلاح پیمانه ام پر نشده باشد , زنده می مانم! خودم را پرتاب می کنم... اگر مردم می گویند پیمانه اش پر شده بود اگر زنده ماندم خودم می گویم دیدید گفتم عمر دست خداست! حالا واقعاً کسی حاضر است این آزمایش را انجام دهد؟!!

من هم اگر دوستان بگویند که طالبش هستند خوشم می آید که بحث را ادامه دهم.شاید اصلا ادامه اش دادم.بگذار کمی تنور بحث ها خنک شود تا دوباره روز از نو روزی از نو.


راستی بچه ها را از طرف من ببوس زیاد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد