مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

سی یکمین خواب

لودویک ویتگنشتاین همواره بر اساتید فلسفه خــُرده می گرفت که فلسفه ورزی چیزی نیست که استاد در طی ساعات درسی خود در پــِی اش باشد و به محض ترک دانشگاه به زندگی روزانه خود بپردازد.تـَفـَلسـُف همواره در ذهن کسی که پرسش هایی از این دست دارد زنده است و او را ترک نمی کند.خودش پس از انتشار نخستین کتابش مدعی شد به تمامی مسائل فلسفی پاسخ داده و برای رهایی از زمزمه هایی ذهـــن خراش، راهی تدریس در مدرسه ای در روستایی دورافتاده شد که برای کسی که  صاحب نیمی از شهر «وین» بوده کاری غریب شمرده می شد.چند سالی تدریس کرد،به عنوان باغبان در صومعه ای مشغول به کار شد و به دانشگاه بازگشت و حتی در اواخر عمر به کنار ساحل  اقیانوس می رفت و به پرندگان دریایی غذا می داد.خواهر بزرگترش - هرمینه - که از کــُنش ذهنی او در شگرف بود نقل می کند که :


"به او گفتم...تصور او و ذهن فلسفه آموخته اش در هیئت معلم مدرسه ابتدایی،مانند آن است که آدم برای باز کردن جعبه مقوایی،ابزار دقیق به کار ببرد.لودوویگ با شنیدن این حرف مثالی آورد که مرا ساکت کرد،گفت:«تو مرا یاد کسی می اندازی که از پنجره بسته ای به بیرون نگاه می کند و نمیتواند علت حرکات عجیب عابری را بفهمد:خبر ندارد که بیرون چه توفانی خروشان است،و آن عابر با چه زحمتی خود را سرپا نگه داشته است»آن وقت بود که من به وضع روحی او پی بردم"*


وقتی  گفتم میل دارم از دغدغه هایم بنویسم،غرض  فقط نگاشتن از دغدغه های زندگی شخصی ام نبود.انسان همان گونه که موجودی ست منفرد که در خلوت خود معنا پیدا می کند،موجودی ست اجتماعی و کسی که دغدغه های اجتماعی ندارد و یا آن را سرکوب می کند باید در تعریف خودش به عنوان شهروند و مسئولیت تجدید نظر کند.نوع نگاه من  ودغدغه هایم به دنیای پیرامونی از این دست نیست که در ساعات معینی به آن مشغول باشم و بعد برای زمانی مشخص کنارش بگذارم.در من زنده است،باززایی می کند و هر آن که به اجتماع میروم جاندار تر می شود.


وقتی به خیابان هایی می روم که ساختشان اصولی نیست،پیاده رویی می بینم که اِشغال شده ،باریک ست،سنگ فرشی  منظم ندارد و تکه پاره ست،بالا و پایین است و پر از زباله،زجر می کشم.وقتی به ساختمان هایی نگاه می کنم که در نهایت بدقواره ای ساخته شدند،در کنار ساختمان پنج طبقه ساختمانی ده طبقه با عقب نشینی ساخته شده،معماری های درهم شان،پنجره های بی تناسب شان،نمای زشت شان و... زجر می کشم.در میان مردمی که به قوانین بی توجه اند،ذهنشان مغشوش است،اخلاقیات و حقوق را به پشیزی نمیگیرند،از هم می دزدند و در فکر چپو کردن یکدیگرند زجر می کشم.دو روز پیش که به کوه رفته بودم،در طی پنجاه کیلومتر مسیر انگشت حیرت به دهان گرفته، سخت غمگین از  نظاره رستوران های زشتی که در کنار جاده چالوس نظیر قارچ سبز شدند،دیوار نوشته های بی شمار،زباله های انبوه،ویلاهای بی نظم به این فکر می کردم که چطور این مردم از دیدن این حجم از کاستی ها عاجزند که این طور هشتمین جاده زیبای جهان را به کثافت کشیده **.


مشکل من از فکر کردن نیست،از دیدن است.من برای دیدن اینها نیازی به فکر کردن ندارم،اینکه چطور دیگران نمی بینند من را به حیرت می اندازد.فقط خوشبختم که پوستم کلفت شده.نظیر پرستاری که به دیدن پس زده یِ مریضان عادت کرده و با صبر می رود غذایش را می خورد و به زندگی اش می رسد،من هم با دیدن این ناهنجاری ها مثل کرگدن مقاوم شده ام و خیلی عادی از کنار مردمی می گذرم که با طبیعت،شهر و مهم تر از باقی یکدیگر چنین می کنند.وضع من چنین است.دغدغه های شخصی من از دغدغه های اجتماعی ام جدا نیست و سخت می توانم تمیزی بین این دو قائل شوم.دغدغه های شخصی من از این دست هستند.از همان جنسی که به چشم دیگران نمی ایند و یا به سخره اش می گیرند.کرگدنی هستم پوست کلفت که چشم اش به دیدن این کاستی ها خو گرفته،ولی برایش عادی نشده.همین


*نقل از کتاب"ویتگنشتاین و پوپر و ماجرای سیخ بخاری" نوشته دیوید ادمونز و جان آیدینو،ترجمه :حسن کامشاد؛نشر نی

** بود و نیست.توسط مغولان ثروتمند و مسافران وطنی به کثافت کشیده شد.


پ.ن.:مرگ پدر دردناک،ولی مرگ دختر درد دیگری بود...

نظرات 24 + ارسال نظر
طبیب چه جمعه 13 خرداد 1390 ساعت 01:58 http://tabibcheh.mihanblog.com/

من اول شدم

والا ماهم که مهندس نیستیم حالمان از این کوچه وخیابان و ساختمان های ناجور دگر گون است
چند بار هم با دوستان و آشنایان در این رابطه درد و دل نمودیم
ولی وقتی شما ی مهندس از کوزه شکسته آب می خوری !
دوستان و آشنایان غیر مهندس ما قطعا دردی دوا نمی کنند

اتفاقا مهندسی هم زیاد نیست،تا حدودی آشنایی مقدمانی با زیبایی هاست.همین.راستش معنای :ولی وقتی شما ی مهندس از کوزه شکسته آب می خوری !
را نفهمیدم.

ایمان جمعه 13 خرداد 1390 ساعت 11:26 http://meykade.blogpa.ir/

هر از چندگاهی که سعی می کنم ببینم این وضع اسف بار رو دچار جنون میشم،دلم می خواد بشینم تو اتاق و چراغارو خاموش کنم و هیچ جارو نبینم...زندگی تو این جامعه شده مثل زندگی تو یه اتاق 2*1 که هر روز و هر روز دیواراش دارن به هم نزدیک تر میشن و این جای تکون نخوردن،داره حق نفس کشیدن رو هم ازم می گیره...
این نتیجه ی دیدنه...بعد هم هر کسی این حال و احوال رو ببینه یا می گه افسرده ای،یا می گه منفی بافی و ...!

این حرف ها به کنار،شما مگر قرار نبود امروز بیایی به کتاب فروشی؟

نادی جمعه 13 خرداد 1390 ساعت 23:05 http://ashkemah.blogsky.com

اگر عادت نکردی هنوز پوستت کلفت نشده.
قضیه این پی نوشت چی بود؟

عادت کردن فرایندی هست که به خواست خود آدمی انجام می پذیرد.خواه بداند و خواه نداند.من برای اینکه عادت نکنم «آشنایی زدایی » می کنم.

...

اشاره به مرگ مهدس سحابی و دخترش

فاطمه شنبه 14 خرداد 1390 ساعت 14:03 http://30youngwoman.blogsky.com/

سلام

بید جان مثل اینکه ما را دست کن گرفته ای .. یعنی ما اینقدر شما را نمی شناسیم که متوجه باشیم دغدغه های شما از جنس چیست؟

مطمئن هستم این مسائل نگرانی خیلی از دوستان دیگر هم هست. شما بنویس ما هم با شما همراهیم

البته اگر دغدغه شخصیِ شخصی هم بنویسی ما دست سر شما بر نمی داریم و با شما همراهیم

مرگ دختر درد نبود، زجر است

خب آبجی شما چهار سالی می شود که ما را می شناسی می دانی جنس فغان ما از کدام است.برای باقی ولی گویا چندان جذابیت نداشت.حتی کسی رغبت به خواندن اش هم نکرد.هر چند نقش تعطیلات را هم نمی توان دست کم گرفت

منیره یکشنبه 15 خرداد 1390 ساعت 02:44 http://http://rishi.persianblog.ir

من فلسفه نخواندم متا سفانه ولی اگر می خواندم حتمن خواهر وینگنشتاین می شدم . (:
من هر وقت به خانه ات می ایم مجبور به مقایسه می شوم . آقا ما را مجبور نکن دیگر . آلمان که گویا مهد فلسفه است را با کجای ایران مقایسه کنم خوب است ؟
باور کن بغض داره خفه ام می کنه ...
از کجاش برات بگم . آها از قبرستونی خوبه ؟ امروز بعد از جشن تولد مدرسه ی نازی رفتیم فاتحه اهل القبور آخه شب جمعه ی اینا بود روبروی مدرسه ... یعنی آدم میخواد بمیره هم اینجا بمیره . قبرستون هم اینقدر دلگشا ... انگار مرده هاشونم احتیاج به هارمونی دارند . عکس زیاد گرفتم دوست دارم بگذارم تو وبلاگ نمی دونم چه تاثیری بزاره ... دو دلم ... می دونی اینقدر از شهر و کوچه و ساختمون گفتیم و افاقه نکرد میگم از قبرستون بگیم شاید یک کم هوا عوض بشه .
راستی من هر شب به حاجی کلیک سر می زنما ... حالا تو بگذار فردا برو به کامنت دونیش سر بزن ... که امشبی ام رو جواب داده باشه ... دیگه زدم به سیم آخر ... یک حاجی ام هدایت بشه .. یک حاجیه .. حالا دو به شکّه که بی حجابی آزاد بشه مثل اینجا یا نه ... امیدوارم کامنت امشبی زیاد ... ولش کن .

خب حق داری شما،من هم اگر به آنجا می آمدم با حیرت نگاه می کردم.به تاریخ هنر که نگاه می کنم و می خوانم،می بینم که این بی نواها چطور برای زیبایی زحمت کشیدند و تامل کردند و ما چطور.هزار سال عقبیم....هزار سال.اغراقی هم در کار نیست.

ما مخلصیم

طبیب چه یکشنبه 15 خرداد 1390 ساعت 07:59 http://tabibcheh.mihanblog.com/

حالا ما بی ربط گفتیم ،شما زیاد سخت نگیر فرزند!

منظورم اینه که وقتی حتی مهندسین خودشان در همین خانه ها -کوچه ها - وخیابان ها زندگی می کنند و احتمالا نمی توانند تغییری بدهند شرایط را از ما و دوستان غیر مهندس چه توقعی است...

قص علی هذا! در سایر موارد

همه دلمان پر است و همه کاری نمی کنیم-یعنی نمی شود که بکنیم گویا... در برخی موارد

حالا دیگر فرزند

بابا چنان می گویید مهندس که آدم فکر می کند واحد های زیبایی شناسی اینها پاس کردند.همین ها از باقی پرت ترند!

فاطمه دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 08:27 http://30youngwoman.blogsky.com/

سلام
می خواستم بگم این آقای حاجی هم خوب همه رو گذاشته سر کار ها. کلاً خیلی هم پیگیره. پاش باز بشه ول نمی کنه.

خب این که خوب است.این یعنی اینکه اهل گفتمان هست.به شخصه در برخورد با حاج آقا چیزی که مایوسم می کند کوتاه نیامدن یک درصدی از مواضع است.سراسر یقین است به افکاری که دارد.

پیانیست دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 10:22 http://baharakmv2.blogsky.com

سلام ما اومدیم.
تفریح هم نمیشه رفت با این کثافت کاریایی که مردم همیشه در صحنه انجام میدن تو اماکن تفریحی..
بسازم خنجری نیشش ز فولاد...

بسازم خنجری نیشش ز پولاد

کجا این خنجر را فرو کنیم؟در چشم خودمان یا خیک مردم !

الی دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 10:47 http://elidiary.persianblog.ir/

حالا سوای کج و کولگی ساختمان های شهر ...این رفتارهای اجتماعی نادرست من رو هم عذاب میده . سر خیابان ما بستی فروشی معروفی هست . مردم با تیپهای آنچنانی و ماشینهای آنچنانی ترشان به این بستنی فروشی میآن و انواع بستنی رو سفارش میدن و بعد...آشغالش رو در کمال نفهمی و با اینکه چند سطل زباله ی بزرگ هم هست پرت می کنند روی زمین و میروند ! به راحتی آب دهانهای آنچنانی پرت می کنند و.. و بعد راه می افتند توی خیابان و شعر دموکراسی و ازادی سر می دهند ...

یعنی گفتی مدینه و کردی کبابم.

این قیافه حق به جانبی که می گیرند آدمی را بیشتر دیوانه می کند

مهسا دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 11:30

دقیقا مشکل از دیدن است و اینچنین چیزهایی آنقدر ناهنجار هستند که نیاز به فکر چندانی ندارند. و دقیقا سوال همین است که چطور دیگران نمی بینند؟؟و سوال مهمتر اینکه مسئولان چطور نمی بینند؟ از قضا من به دلیل حیطه کاری ام با آقایان مسئول یه جورهایی در ارتباطم و وقتی سوالی راجع به کارهایی که باید بشود ولی نمی شود و برعکس می ÷رسم... آنچنان به بنده نگاه می کنند انگار بی ربط ترین حرف دنیا را زده ام!!! و یا جوابهایی می دهند که اصلا ربطی ندارد که ندارد!!! یا می گویند انشاالله قرار است اقداماتی در این راستا صورت گیرد!!! وقتی در این کشور قرار می گیری در این طبیعت در این جاده ها در این شهر ها کافیست اندکی فقط اندکی ببینی و بعد درد می کشی و درد... نمی دانم شاید روزی عادت کنیم... شاید روزی ما هم دیگر نبینیم!

نفس خود همین دیدن نیازمند احساس نا به هنجاری ست.وقتی جماعتی این گونه مسائل را نا به هنجاری می بینند،مشخص است که نخواهند آن را دید.در عوض کافی ست که دختری مانتویی تنگ بپوشد،چشمانشان گود می شود و هیزی را تا مرز بی نهایت میبرند

مهسا دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 11:48

همیشه یک بخشی از مسئله مربوط به مسئولین است و بخشی مربوط به خود مردم و فرهنگشان!! چندی قبل مقاله ای می خواندم به نام تراژدی عام که راجع به سرمایه های مشترک یا دارایی های عام بود (مثل طبیعت) که بیان می کرد اگر مردم ببینند عده ای از طبیعت سوء استفاده می کنند به جای ارشاد آن گروه گمان می کنند اگر آنها هم همان بلا را سر طبیعت نیاورند عقب می مانند از استفاده از این کالای مشترک... و این نهایت فقر فرهنگیست. مثلا اگر فردی در طبیعت آشغال بریزد دیگری فکر می کند او که ریخت چرا من نریزم!!! یا وقتی کسی در جایی که نباید ویلایی می سازد دیگری فکر میکند خب چرا من نسازم!!! و این موقع است که تراژدی عام رخ می دهد و وضعیت اینی می شود که می بینیم و نمی بینند!

حرف حساب جواب ندارد.البته این مسئله دومی که اشاره کردید در همه فرهنگ ها هست.وقتی عامه مردم به سمتی گرایش پیدا کند باقی نیز رهسپار خواهند شد.

فرهنگ ما فرهنگی تا حدودی عقب افتاده ست که در کمال وقاحت عده ای سعی دارند که از کاستی ها چشم بپوسند و ان را به عنوان فرهنگی پیشرو جا بزنند،فرهنگی که هنوز مسائلی ابتدایی نظیر حقوق شهروندی نادیده انگاشته می شود.به گمان من نخستین قدم در بهبود شرایط فکری جامعه شکساتن بتواره ای ست که از مسائل فرهنگی مان داریم و بعد پله پله ساختن خرابی هاست

... دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 18:19

کاش بچه ها که برا ی عزیز دل برادر کامنت می گذارند آدرسشون رو نگذارند ... آخرش سر این بید را به باد می دید شما ... یعنی سر وبلاگشو ... خودتو برای اثاث کشی اماده کن پسرم ... یکی یکی بیاد تو رو پیدا میکنه ...

نه بابا،غصه چی را می خوری.بگذار فیلتر کنند.حرفی بزنیم و زبانمان را کوتاه کنند بهتر است تا بی خود و بی جهت باشیم بی اثری

فاطمه دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 22:41 http://30youngwoman.blogsky.com/

من یه سری ایده های جدید هم شناسایی کرده ام

اینکه هرگونه ناهنجاری رو انجام میدهند بعد می گن ما بیقانونی می کنیم تا مردم کم کم متوجه بشوند که به دلیل مخالف این کارها را انجام می دهیم. به این هم می گن آگاه سازی

این دیگه نوبره به خدا... من که کلی کفری شدم وقتی شنیدم

پیانیست دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 23:18 http://baharakmv2.blogsky.com

منیره خیلی جو انقلاب زدی... اسپری بیارم رو دیوارها شعار بنویسی؟ تو برو مخ حاجی رو بزن که با آزادی بیشتر موافقت کنه ما خودمون بید مجنون رو یه جا قایمش میکنیم.

... سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 00:00

پیانیست استتار کرده بودیم خیر سرمون خواهر... با چیزیایی که من براش نوشتم بیاد منو پیدا کنه ایمانش به من سست میشه ... زحمتم هدر میره ... حالا تو شماره شناسنامه منو نمی خوای ؟؟ فعلن که تریبون پیدا کردم حسابی ... اسپری تکلیف شماست برادر ... می گم چرا فک نکرد یک پیانیست می تونه خواهر باشه ؟؟

پیانیست سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 07:14 http://baharakmv2.blogsky.com

به همون دلیلی که من فکر میکردم بید مجنون -اسم به این لطافت- باید خواهر باشه... با عرض معذرت از جناب بید مجنون که تو وبلاگش داریم با خواهرمون اختلاط میکنیم...

دایناسور سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 07:40 http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
با کرگدن شدن موافقم. واقعا فقط با پوست کلفتی می توان این دوران را گذراند!
مطلب خوبی بود.

NiiiiiZ سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 12:57 http://taktaazi.blogfa.com

تو مرا یاد کسی می اندازی که از پنجره بسته ای به بیرون نگاه می کند و نمیتواند علت حرکات عجیب عابری را بفهمد:خبر ندارد که بیرون چه توفانی خروشان است،و آن عابر با چه زحمتی خود را سرپا نگه داشته است.
اینو خیلی دوست داشتم، خیلی، خیلی.

قدیسه مست سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 18:16

یادمه چند سال پیش یه متن توی دفتر خاطراتم نوشته بودم
که توی اون خودمو جای یه سرو تصور کردم و به احساس یه سرو از دریچه خودم سری زدم
سروی که پا به جاده ها گذاشت و همه جا و همه فصلهارو گشت
خلاصه ی آخر اینکه وقتی واقعیات رو با همه رنگهای متنوع و تلخی و شیرینی و... دید
از تکرار سبز خود پای در بندش شاکی و اندوهگین
دیگه به آزادگی (که مدح سرایان چپ و راست به نافش می بستند)ننازید
از رنج این سفر و دیدن تمام نا آزادگیها سر به زیر انداخت و نگاه شو از آسمان پنهان کرد
حال او بید مجنون بود...
مجنون بود...
با خوندنت فکر کردم اگه یه بید مجنون پا به سفر بذاره و واقعیات رو لمس کنه
اینبار چه اسمی روش میتونم بذارم
حاصل سفر سرو شد بید مجنون
و حاصل سفر بید مجنون؟!

بلندترین سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 18:44 http://www.bolandtarin.blogsky.com

درود بر شما...



(ناراحت نشو ... من عادت ندارم وقتی حرفی باقی نمونده حرف بزنم!)

میله بدون پرچم سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 19:54

سلام
یک نموره لای پنجره رو باز کردی هرچی دود و دم بود اومد داخل... آدم هم که نمی تونه خودش رو داخل خونه حبس کنه, پوست هم که زیادی کلفت بشود خود به خود مغز شهروندی را نازک می کند...به نظرم نباید گذاشت پوستمون کلفت بشود و تازه باید سنگ فیبری برداریم و پوست اطرافیانمون رو لااقل کمی نازک کنیم تا بلکه...
یادشان گرامی

الهه(خدابانو) چهارشنبه 18 خرداد 1390 ساعت 13:36 http://7asemaneabi.blogfa.com/

نمی دونم چرا همه ما اینقدر پوست کلفت شدیم. چند روز پیش تو ایستگاه اتویوس با چند تا خانم بحثم شد. مثه لاتای چاله میدون تخمه میخوردن و زیر پاشون پر پوسته تخمه شد وقتی محترمانه گفتم خانم اینکار برای یه خانم زشته نزدیک بود سه چارتایی بریزند سرم.
مرده شور ببردشون که آدمو با سوسک اشتباه گرفتند و همینطوری می کُشند.

نیکادل پنج‌شنبه 19 خرداد 1390 ساعت 22:46 http://aftabsookhte.persianblog.ir

بید عزیز
این پستت عجیب به دل و جانم نشست. چه درد مشترکی. و هیچ گاه فکر نکرده بودم که میشود اینقدر زیبا این حس را ملموس کرد.
قربان قلمت برادر.

فرزانه یکشنبه 22 خرداد 1390 ساعت 15:19 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
این پستت را نمی شود ندیده گرفت
عالی نوشته ای از آنچه می بینی و در پی دیدن درباره اش می فلسفی ...دوستی داشتم که الان ساکن لندن است می گفت زندگی ما شبیه آدمی شده که میخی به دست دارد و با دیدن هر آنچه در جهان زشت و شر است میخ را بر تنش فرو می کند ... سراسر درد و رنج است ....
بهر حال دغدغه های ارزشمندی داری

سلام

امیدوارم که این گونه باشد.ولی این طرح جلد مهرنامه آدم را آتش می زند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد