مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

پنجاه و هشتمین خواب

ما که دو بار شما رفتیم ظرف این چند روز،چرا بار سوم اش جور نشود؟برنامه سفر سوم می تواند این باشد:به سرعت راهی ِ ساری می شویم،منزل یکی از دوستان وبلاگستانی را پیدا می کنیم،در موعد مقرر و درست زمانی که آقا و خانم خانه راهی ِ کارشان می شوند،بامداد را برداشته و فرار می کنیم ! باران هم البته گزینه خوبی ست،ولی برای دزدیدن سن اش بالا رفته،همانی که ذکرش رفت به گمانم گزینه بهتری ست !



...


به شوخی به دوستان متاهل و نامتاهل می گویم که هفت فرزند باید بیاورید ! در مقام مزاح بد نیست،کار به واقعیت که بکشد ولی فاجعه می شود !خوشبختانه دوستان هم هیچ گاه جدی نمی گیرند و قضیه ختم به خیر می شوذ !


در میان فامیل اما گویا حالا حالاها برنامه ی ِ زایشی در کار نیست.حسرت ور رفتن با یک بچه به دلمان ماند.اینکه با دم باریک حرف را از دهانشان بیرون بکشیم تا به زور راه رفتن و سوال های عجیب غریب پرسیدن.هر چند که بزرگ کردن و تربیت شان در این زمینه و زمانه نیاز به وقت و انرژی و شیتیل دارد،اما محض سرگرمی و تفنن هم بد نیست چنین خبطی !


به هر حال وقتی که از تغییر زمانه و جغرافیای بیرون درمانده باشی،لاجرم به ذهن و روان خودت روی می آوری.تفریح این روزهایم این شده:به محض خالی شدن کتاب فروشی و یا زمان بستن،یکی از ماشین های کنترل از راه دور را می آورم و در محوطه می چرخانم و به قول خودم "قان،قان" می کنم !


بلکه کودک درونم عقده گشایی کند ! در زمینه فروختن این ماشین ها تقریبا خبره هستم،زمانی دوست داشتم در مجله ماشین بنویسم،کارم شده بود صبح تا شب خواندن مجلات ماشین،میراث آن خوانش ها الان به کارم آمده،اطلاعات زیادی که در مورد ماشین ها بدهی خود مشتری ها زانوانشان سست می شود و سر کیسه را شل می کنند .



به هر حال حاصل عقد موقت ندیدن بچه دور و اطراف و عقده های کودکی و مجله ماشین ها،شده بارها و بارها راندن انواع ماشین های رادیو کنترل.رسما همین جا اعلام می کنم که حریف می طلبم.جالت تر اینکه در حال تحقیق بر روی هلیکوپتر ها و هواپیماها را هم امتحان کنم !


پ.ن:علت سراسیمه نوشتن، سمج شدن پشه ای بود که در حال دارم می روم  خونش را روی دیوار بریزم !

پ.ن.2:همشیره برای بچه اسفند رو دود کن چشم نخوره !



پنجاه و هفتمین خواب

تکه کلام یکی از استادانم این بود:"خداست دیگر،خداست"،این را به طعنه و با چاشنی طنز و در برابر کارهای تا حدودی عجیب ابنا بشر می گفت.به سیاق او لابد من هم الان باید بگویم خداست دیگر که بعد از یک دهه دوری از دریا برنامه ها طوری ردیف می شود که در عرض ده روز دو بار در سفر های سه روزه و چهار روزه عازم شمالستان بشوم و گشت و گذاری اساسی بکنم،آن هم همچو منی که یک دهه دور از دریا بودم.


دفعه اول با خانواده و در نوبت دوم با دوستان.هر دو تقریبا ً به یک اندازه حال داد،دومی کمی بیشتر.


در نظر داشتم سفرنامه ای بنویسم از برای اولی،اتفاقات دومی به مراتب جذاب تر و قشنگ تر بود و با این حساب سفرنامه باید جذاب تر از آب در می آمد.اما اتفاقی منصرف ام کرد.دوستی که از لحاظ قوای دماغی مورد پسندم نیست به تازگی شمال رفته بود و هر چه شده بود با جزئیات برای همه تعریف کرده بود و همین کارش دو روزی تقریبا ما را می خنداند،بس که کارش در نظرمان ابلهانه می نمود.بیم اینکه من هم این چنین من را در نظر دیگران ابله جلوه دهد منصرف ام کرد از نوشتن سفرنامه ای.



با این حال چند مسئله و خاطره جرقه ای شد برای نوشتن متن های متعددی.من اگر شب های دیگر توان داشته باشم،می نشینم و در موردشان تایپ می کنم.در نگاه کردن های بی انتها به بی انتهای ِ دریا،چه فکر هایی که در ذهن آدمی درخشان نمی شود.



...


تمام این حرف ها به کنار،مزه ساحل حیرت انگیز رودسر که تا این حد تمیز بود و از بنی بشری خبر نبود و بی اندازه صاف بود،و کباب ترش هایی که به معنای واقعی کلمه مزه اش زیر زبانم است بعید می دانم به این زودی ها از سرم بپرد،مهربانی دوستانم که جای خود دارد.

پنجاه و ششمین خواب

فقط می توانم بگویم که تک تک سلول های بدنم بی تاب بود برای دیدن دریا.ده سالی از آخرین باری که موج دریا را حس کرده بودم می گذشت.شمال رفته بودم ولی دریا نشده بود که خوشبختانه این چند روز محقق شد.


می دانم که در دوره و زمانه ای که چند ساعته می توان چندین هزار کیلومتر از خانه و کاشانه دور شد،دویست کیلومتر جا به جا شدن سفر محسوب نمی شود.اما برای من همین نفس کشیدن در هوایی مرطوب تر و مردمی با فرهنگی کمی متفاوت تر،یک جا به جایی در حد سفر است و ارزش نوشتن سفر نامه را دارد.


سفرنامه این سه روز شمال بودن و گشتن را می نویسم در بلاگ بعدی.پاسخ کامنت های بلاگ پیشین را هم به بزرگی خودتان ببخشید.به معنای واقعی کلمه هلاکم هلاک!

پنجاه و پنجمین خواب

دایره ساختنی های ِ سوختنی ِ بشری آن چنان وسیع است که حتی بعید به نظر می رسد  بر فرض شدن،کسی و یا گروهی حال و تاب چنین چیزی را داشته باشند که یکایک نام آنها را ذکر کنند.من اما از تمام این سوختنی ها باقی را قلم می گیرم و تنها به یکی از آنها اشاره می کنم:"دفترچه خاطرات" یا برای ِ من "گفت و گو های تنهایی".


همین چند روز پیش بود که جلد سوم "گفت و گو های تنهایی " را به باغ ِ شوی ِ خاله بردم و ضمن قرار دادن مقادیری چوب و برگ و علف هرز خشک شده،به یک کبریت مهمانش کردم و پس از دقایقی جز خاکستری از آن نماند.شاید دلیلش را می توان این گونه فرض کرد که حاضر نبودم بخشی از وجودم را که حاضر به فراموش کردنش هستم را در لا به لای اوراقی جای بگذارم.گزک به دست دیگرانی داده بشود و یا بخشی از خودم احیا بشود.


هر چه بود از سوزاندنش در حال پشیمان نیستم،هر چند گمان می کنم که ایام پیری بدم نمی آید که بخشی از دست نوشته های ایام جوانی را مرور کنم؛حالا کو تا پیری بر فرض زنده ماندن.


قصد سوزاندن هر سه جلد اش را سال گذشته داشتم.یکی از دوستانم می گفت که به او بدهم و او نوشته هایم را بخواند.پیشنهاد بدی نبود،هر چند که دادن دل-نوشته ها و ذهن - نوشته ها ایام تنهایی بد جوری پته آدمی را میریزد روی آب.


حالا دو ماهی می شود که دست نوشته های دیگری را از نو شروع کردم.به سیاق هزار صفحه سابق نیست.در آن کمتر نوشته های احساسی  دیده می شود و از مسائل کلی خبری نیست.می خواهم نگاهش دارم و ببینم در آینده خود ِ امروزی ام را چگونه در می یابم.


این روزها مسائل مهم برای فکر کردن کم نیستند،یکیش:جلد های اول و دوم "گفت و گو های تنهایی " را کی و کجا سقط کنم؟


http://s2.picofile.com/file/7150405478/%D8%B9%D8%A7%D9%82%D8%A8%D8%AA_%D8%AF%D9%81%D8%AA%D8%B1%DA%86%D9%87_%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA.jpg




پنجاه و چهارمین خواب

خواهر زاده دوستم بی تاب است که به من چیزی بگوید.از آن دست اضطراب هایی که بچه ها دارند،خبری را که قول دادند به هیچ کس نگویند و ربطی به کسی ندارد را در گوشی به همه می گویند.گرم کارم هستم،مدام پا پــِی می شود و اشاره به سرم می کند که خم شوم تا در گوشم خبرش را بگوید.کتاب فروشی شلوغ است و سرم حسابی گرم.با بی حوصلگی و یک لبخند تصنعی خم می شوم و می گویم:بگو مریم


- قول می دی به هیچ کس نگی؟

-آره قول میدم

-حتی به دایی و زندایی هم نمیگی؟

-آره بابا،خیالت راحت

- امروز صبح عــَـمــَم مــُـرد



کمی با ناباوری نگاهش می کنم.اشاره می کند که خم شوم و باقی اش را بگوید


- دکترا گفته بودند سرطان داره

-کــِــی گفتند؟

همین چند روز پیش،حالش خیلی بد بود

-مگه چـــِش بود؟

-سرطان داشت،توی سرش هفت هشت تا تومور بود

-بچه هم داشت؟

- (با دستش اشاره می کند،شبیه V می شود انگشتانش)دو تا بچه داره،یکیش همسن منه و یکیش هم نی نیه.


اندوهگین می شوم.معلوم است که در ذهن بچه ی ِ شش،هفت ساله نه مرگ مفهومی روشن است و نه اوج مصیبت را خوب درک می کند و نه حتی می داند سرطان چیست.


به او شکلات می دهم و می گذارم سرش به صدف هایم گرم باشد.


حالا نیمه شبی نمی دانم چرا بی قرارم.خبر فوت کسی که نمی شناختم اعصابم را این طور بر هم ریخته و یا مشکلات خودم.فکر بی مادر شدن یک پسر چند ساله و یک نی نی؟


حتی دوش گرفتن هم دوای مغزم نبود.هنـــگ ِ هـــنــــگ،هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.فقط در و دیوار را مقادیری نگاه کردم و به ذهنم رسید که شرح ما وقع را بنویسم.