ساعت یازده شب پس از یک پیاده روی طولانی به خانه رسیدم،یازده تا دوازده شام و حمام،دوازده تا دو گپ و گفت با تنی چند از دوستان و بعد ساعت دو نیمه شب به سرم زد که گوش به نوای موسیقی بسپارم،یک ساعتی دور اتاق راه رفتم و شـــنفتن و شـــِنُفتن و شــِنُفتن...حسابی کیفور شده ام.
و بعد ساعت سه یادم می افتد باید فیلمی را برای دوستم ببرم،چاشنی ِ بحث درازمان که آیا ارتباط بین اذهان قضیه تاریخی می تواند باشد و ارزش وارسی دارد یا خیر که ناخواسته وارد فولدری می شوم که عکس های پس از انتخابات را آنجا جمع کردم.تمام وقایع را فیلمی می کنم و از برابر دیدگان می گذرانم.تمام خاطراتم احیا می شود و تمام آن روزها.بعد از یک ساعت تمام ور رفتن و گشتن در اینترنت،تا اشک خودم را در نیاورم دست بردار نیستم.
و بعد به عکس های شکنجه شدگان می رسم،یکی پوست دستش کامل کنده شده،ریه ی ِ دیگری کاملا از پوستش بیرون زده،کاسه چشم یکی خالی ست،جمجمه یکی تکه تکه شده،صورت یکی آنقدر خون نشسته که چهره اش پیدا نیست و ...
و همه جوان،و حتما امیدوار برای خودشان...
چقدر حالم گرفته ست امروز.
...
پدر ! از آن خنده های کودکانه که داشتیم و زیور ِ زندگی ِ بی آرام ِ ما بود اینک جنبشی نا محسوس بر لب های خشک من بر جای نمانده است.
پدر ! بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدن های شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستن های کودکانه را.
شهری که مرا به خویشتن می خواند، هم چنان که فانوس فروش دوره گرد،کودکان مشتاق را.
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی