مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

هفتاد و نهمین

کل روزم خلاصه شده در بی هدف دور اتاق راه رفتن،روزهایی که گمان می کنم باید کاری را انجام می دادم و در انجامش ناتوان بودم،یا گاهی احساس می کنم که تمام فضای اطرافم زنجیری شده به دور دستان و پاهایم گره بسته


در مواردی چنین دوست دارم بروم و بی هدف بدوم...بدوم و بدوم و بدوم و درست آن لحظه ای که آخرین رمق ام هم خرج شده،دراز به دراز روی زمین بیفتم و به آسمان نگاه کنم.

یا در خیال می بینم که به درون استخری رفتم و نزدیک کف آن زیر آبی می روم.در بهترین حالتش خودم را رها می بینم که باد در میان بدنم می تابد و به سوی زمین سقوط می کنم.


اولی اجرا شدن اش در جرات من نیست.ترس اینکه توسط یکی از یابوهای وطنی به زیر ماشین کشیده شوم نمی گذارد کنار خیابان ها و یا پیاده رو ها  بدوم.

دومی استخری خالی می خواهد که شدنی نیست و یا از توان مالی من خارج.


سومی را ولی، مدام دور سرم می چرخد.گاهی شاید هم روزی بالاخره پی اش را گرفتم و دوره چتر بازی از سر بگذرانم.کسی چه داند.


نقدا که فقط دور اتاق راه می روم.باور نمی کنید چقدر کلافه ام.باور نمی کنید.باید به هر بهانه ای که شده بزنم از خانه بیرون

هفتاد و هشتمین

غالبا ً در شکل گیری ذهنیت های انسان ِ جدید،از سه تن از بزرگان عرصه تامل نام می برند که نوع نگاه و نگرش ما به خویشتن - کائنات را دستخوش تغییرات جدی کردند.نخست کوپرنیک که با دستاورد علمی او ما دیگر در زمینی در مرکز جهان قرار نداشتیم،بلکه سیاره ای در میان باقی سیارات و ستاره های جهان محسوب می شدیم.پس از او داروین بود که نشان داد  روند تکوین انسان،پروسه ای زمان بر بوده ست و نه  4004 سال قبل (طبق گفته کشیش ِ مرحوم)،و در آخر فروید که یافته های او نشان داد که خود آگاه انسان تا چه حد زیر چتر ناخود آگاه است.با این حساب اگر انسان موجودی دور افتاده در سیاره ای چنین باشد،چرا با دیگر هم دمان خویش که باقی جانداران باشد قیاس نشود؟


در جنگ جهانی دوم،زمانی که وینستون چرچیل دریافت که به تنهایی حریف جماعت رمیده آلمانی نمی شود،دست در دستان جوزف استالینی نهاد که همواره عمیقا ً از او نفرت داشت و در خاطراتش  با تحقیر نسبت به او و مرام کمونیستی اش سخن می راند.دوستی با دشمنی دیرینه سبب می شد که بر دشمنی که نسبت به آنکه ذکرش رفت دشمن تر است، غلبه کنند.رفتاری که حتی در میان حیوانات هم دیده می شود.در بوفالوهای آمریکایی،نرهایی که در زمان جفت گیری برای هم شاخ و شانه می کشند  به محض رویت دشمنانی که گرگ ها باشند،جفت یکدیگر می ایستند و از گروه حفاظت می کنند.



سه دهه پس از استقرار حاکمیت ملی متاخر،درست در هر زمان که رایحه ی ِ انتخابات به مشام رسیده،مسئولان طراز بالای نظام به مردم در سخنرانی هایشان هشدار می دهند که دشمن در کمین است و بهتر است نقدا شاخ و شانه کشیدن را برای هم به کنار بگذارند و به میدان انتخابات بیایند.


حرف هایی از این جنس البته خریدار هم داشت،در زمان جنگ هشت ساله هیچ چیز جز گفتار هایی چنین بین مردم هواخواه نداشت،دشمن دیگر کلمه ای موهوم نبود و تیر و تانکش در خاک ملی بود که جولان می داد.با روی کار آمدن دولت سازندگی و پس  از آن در دولت اصلاحات،سخن راندن از دشمن شاید صفیری بود که مردم طرفدار حاکمیت اصول گرا را به صندوق های رای می کشید و هشدار می داد که اصلاحات گرگ در لباس میش است.



حالا امروزه که کما فی سابق سخن از دشمن رانده می شود،آدمی می ماند که الم دشمن را هوا کردند چه نتیجه ای قرار است بدست بدهد؟یک سال پس از جنبش مردمی سوریه،حاکمیت آن کشور قریب به 5000 نفر از معترضان را کشته و مدام داد دارد که این ها همه فریب دشمن را خوردند،بعید است که حتی اگر دشمن فرضی رسما هم وارد گود شود این مقدار از شهروندان سوری کشته شود.



درست پس از انقلاب 57 که هنوز حرف هایی نظیر امپریالیسم خونخوار و آمریکا و انگلیس پدر سگ و... در میان مردم خریدار زیاد داشت،به میان کشیدن حرف دشمن مو بر تن مردم سیخ می کرد؛حکومت وطنی تا حد زیادی مشروعیت داشت و رفتن به پای صندوق های انتخابات ذهنیتی در مردم ایجاد می کرد که حماسه آفرینی ست،اگر مشت محکمی بر دهان نبود دست کم یک شیشکی کوچکی که بود،نبود؟


زمینه و زمانه و روح هر دوران مردم و عقایدشان را هم دست خوش تغییر می کند.امروزه اگر مردم گمان نبرند که دشمن در خانه ست،دیگر ترس سابق را هم از دشمن فرضی ِ آن سوی مرزها ندارند.و باز هم کمی بدبینانه تر:دشمن هم که بیاید چه می کند؟تعداد زیادی از مردم کشته می شوند و منابع زیر زمینی مان را بخواهند به یغما ببرند؟(چیزی که حاکمیت دادش می زند).گمان نمی کنم برای مردم چندان هم فرقی کند؛نفتی که قرارست روسیه و هند و چین برود،به جای شرق به غرب برود،چه فرقی می کند؟!



به هر حال چیزی که تقریبا و تحقیقا با این رد صلاحیت های گسترده به نظر می رسد،انتخابات صوری تر و کم رمق تر از هر زمان دیگر خواهد بود،خاصه آنکه دیگر کسانی هم به عنوان کاندیدا مطرح نیستند که یادگاری بر روی دیوارشان نوشتن،حکم نه گفتن به گزینه دیگر را داشته باشد.



هفتاد و هفتمین

می دانم که نوشتن کلماتی چنین در دنیای وبلاگستان و کتاب خوانان وطنی که عمری را به شعر خوانی و خود شاعر پنداری گذرانده اند،چقدر خطرناک است،نخست بدین جهت که نفس چنین کلامی می تواند عده ی ِ بی شماری را - دست بر قضا از نزدیکان هستند - را برنجاند  و در مرحله بعد و کم رنگ تر،در روزگاری چنین دیگر زمانه ی ِ احکام کلی صادر کردند گذر کرده است.


با این حال من دل به دریا زده و رک و راست می گویم که دوستان من،نازنین ها،زیبا کلام ها !

بنده بعد از قریب به پنج سال وبلاگ خوانی و تعداد بی شماری بلاگ،بی اغراق دیگر با دیدن اشعاری که توسط شبه شعرا صادر می شود دل پیچه می گیرم،حالت تهوع تابم می دهد و پنجره را می بندم.


...


محض ارائه تجربه شاید بد نباشد بگویم که شاید نسبت شاعرانی که به کتاب فروشی آمدند در قیاس با کسانی که در حیطه های دیگرنظیر روان شناسی،فلسفه،انسان شناسی،جامعه شناسی و... بسیار بیشتر از بیست به یک است.یعنی به ازای هر بیست نفری که داعیه شاعر بودن دارند،ما حتی - چقدر شرم آور است گفتن اش - حتی یک نفر را نداریم که بتواند ادعا کند که در مضامینی که ذکرش رفت صاحب ادعاست.


آیا برای ایرانی جهان سومی که در منتها الیه پریشان فکری به سر می برد،زمان آن فرانرسیده که شعر را علی رغم جذبه بی نهایتش،کمتر جدی بگیرد و در ساحات فکری دیگر غور کند.


...


دوستان شاعر البته مختارند که همچنان اشعار جدیدشان را به نگارش در آوردند،و از غم روزگار بنالند که چرا درک نمی شوند،ولی بالاخره زمانی خواهد رسید که آسیب شناسی ِ مفصلی صورت گیرد که آیا تولید انبوه این حجم عظیم از شعر،در روزگار مدرن و استیلای خرد تحلیلی،تا چه حد به ضررمان بود وتا چه حد به سودمان،زمان مشخص خواهد کرد.







هفتاد و ششمین

نقل است که بسیاری از جوندگان،توانایی پیش بینی وقوع سیل را دارند و چنانچه احساس کنند بارانی که می بارد؛ منجر به سیل می شود و سیل از مسیر لانه ی ِ ایشان می گذرد،کاسه و کوزه را جمع می کنند و می زنند به چاک.خانه که برود زیر آب حداقل تن ِ خودشان هم در مصیبت نباشد.پاره ای دیگر از جانداران که چنین توانایی هایی را ندارند پس از سیل در قامت اجسادی باد کرده و بو داده،جمع آوری میشوند و یا در گوشه ای می پوسند.


...


در دنیایی که پول حرف اول را می زند و سلامت و آرامش و پیشرفت و هنر و سلیقه و تفریح و تفریح و تفریح و تنوع و حال و حول ارمغان اسکناس و حساب بانکی ست،شاید چند صباحی بتوان گور بابای ِ دنیا گفت و در لاک خود فرو رفت،ولی واقعیت این است که سیلی خواهد آمد و زندگی ات را بر فنا خواهد داد و من از آنجا که سر سوزن درایتی دارم و می دانم که مسیری که می روم رَه به ترکستان می برد، تصمیم دارم که تا ماه آینده شغلم را ترک کنم،و ناگفته پیداست که چنین تصمیمی تا چه حد مرا سخت است.البته نا گفته نماند که ترک کارم به یکباره نخواهد بود،تصمیم دارم که از ماه آینده سه روز در هفته بروم و باقی روزهای هفته را پی کار دیگری باشم که توسط یکی از دوستانم به من پیشنهاد شده است.


گمان می کنم که به مرحله حساسی رسیدم،چنانچه به هوش نباشم نخواهم توانست پی ریزی ِ زندگی توام با آرامش مالی را داشته باشم.آدم کمی هم خودش را وارسی کند خوب است،واقعیت مطلب این است که من از آن دست افراد شکست ناپذیر نیستم که در همه شرایط مثل بولدوزر کار خود را پی می گیرند و پیش می برند.راندمان کاری من تا حد بسیار زیادی مرهون آرامش اعصاب و روانم است و تنها روزهایی که فراغ خاطر دارم می توانم مثلا ً کتاب بخوانم.اثباتش تعداد زیادی کتاب که نصفه و نیمه چند وقت اخیر نیمه کاره رها شد.


طی یک ماه آینده من تصمیماتی بزرگی خواهم گرفت و کارهای بزرگی در زندگی خودم خواهم کرد و چند نقشه ای را که کشیده ام عملی خواهم نمود.چند نمونه اش را چنانچه عمری باقی باشد همین جا نشان خواهمش داد

هفتاد و پنجمین

در این  سرمای پاییز و زمستان،حتی زیاده از حد راه رفتن با تجهیزات کامل هم هولناک است و دست و دماغ را سرخ می کند،چه برسد به خوابیدن زیر برف و بارانش و در دمایی حول و حوش صفر.با این حال در یکی از پارک های در گذر، مردی را می دیدم که بر روی چمن های پارک بساط کرده و خوابیده،چند باری که از بالای سرش رد شدم پتو را بر روی سر خودش کشیده بود،تا اینکه یکبار با فاصله به پاییدنش نشستم،دیدم که بیدار می شود و با صبر و حوصله وسایل اش را جمع می کند و می رود... به کجا؟پی بدبختی اش و بیچارگی لا زمانش.


دیدنش برای یکی دو روزی حسابی پــــَــکـــَــرم می کند.اینکه من با دیدن ابرهای قرمز و باران طویل این ماهها،چقدر ذوق می کردم و زمان خواب پاها را به رادیاتورها می سایاندم و کم لباس می خوابیدم،و بینوایی باید سقف اش آسمان می بوده و نوای هم دم اش صدای بی صدای بارش برف؛که آیا فردا را زیر این برف خواهد دید؟


یادم افتاد که وقتی هم دبیرستان بودم با دیدن مردی که کنار راه مدرسه می خوابید،برای ده شبی روی فرش می خوابیدم تا شمه ای از درد او را بتوانم حس کنم.


...



پارسال وقتی زنی مشکوک به اعتیاد را دیدم که روی پل هوایی خوابیده،حس کردم که کاپشن نازیبایم که در خانه خاک می خورد بهتر است کار او را راه بیندازد تا اینکه در آن گوشه بپوسد،فردا شب اش رفتم به او بدهم که نبود و دیگر به آنجا سر نزدم.امسال تصمیم گرفتم به جای اینکه زانوی غم بغل کنم و غصه تو دلم کوت کنم،یکی از همین پتو ها و یا بلوز ها و یا هر لباس گرم کننده دیگری را که در خانه افتاده را بدهم به کسی و کارش را راه بندازم،زورم که نمی رسد گرمخانه تاسیس کنم و این قبیل افراد هم که کم نیستند،هر چند برای تعداد زیادی کارگر نیست،ولی ممکن است جان ِ یکی را دست کم بهتر حفظ کند،این گونه گمان می کنم که اثرش بیشتر است و از آه و ناله ردیف کردن راندمانش بیشتر.


...


حدس می زنم اگر به آن بی نوای قدیمی که برای هم دردی با او،شب ها روی فرش می خوابیدم ،بگویم که چنین کردم،چنین پاسخم بدهد:خــری عمو؟