مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

هشتاد و چهارمین


یک سوال ساده:تا چه حد می توان دل به ارزش های زیبا شناسانه حاکم بر  عرف جامعه داد؟

یک سوال دیگر:در زمانی که زیبادیده شدن آشکارا در عناد با راحتی قرار می گیرد،انتخاب کدام یک ارجح است؟


چینی های عهد بوق اعتقاد داشته پاهای زنان هر چه کوچک تر زیبا تر،بر همین اساس کفش ها - یا پاپوش های - چوبی کوچکی درست می کردند و دختران را از کودکی وادار میکردند که پاها را بتپانند در چنین ساخته هایی؛در نهایت،دخترکان وقتی بزرگ تر می شدند زنانی بودند با پاهای بسیار کوچک.تصاویری بازسازی شده ای که نشان می دهد زنان به کندی و متانت راه می روند،بدین دلیل است که سطح مقطع پاها آنچنان کاهش یافته که حفظ تعادل به سختی صورت می گیرد و افزایش سرعت افقی شدن در پی دارد.


در زمستانی که در آن برف و باران خبری نیست،پوشیدن پاپوش های بلند محض زیبایی البته که توی ذوق نمی زند که هیچ،شاید طرفداران توی چشم بودن را هم حسابی ارضا کند.اما وقتی چنین پاپوش هایی با پاشنه های بلند - و البته با سطح مقطع بسیار کم - همراه می شود و طرف را می بینی که به چه زاری راه می رود و مدام مراقب است زمین نیفتد،ناخواسته این سوال اجتناب ناپذیر است که زین چه روی این بابا خودش را در زحمت انداخته تا زیباتر به نظر برسد؟


البته بنده نگران سست شدن پایه های اسلام نیستم که خوشبختانه متولی - و متولی دلسوز ! - کم ندارد،اما دلم به حال پاهای بی نوا می سوزد که این چنین در عذاب الیم اند.


به نظر می رسد که در بد زمانه ای به دنیا آمده ام و نه از عمر نوح خبری هست (!) و نه از دستکاری در ژن های پیری،وگرنه زنده ماندن و وارسی اینکه آیندگان ما تیپ ها و مد های زمانه ما را - در این مورد خاص پاشنه ها - را چگونه مورد ارزیابی قرار می دادند برایم جالب می بود


دو صد حیف !


پ.ن:محض نمونه [کلیک]


هشتاد و سومین

پیرمردی دله دزد،چند باری به محوطه کتاب فروشی آمده بود تا هر چیزی که دم دستش می رسد سوغاتی ببرد.یک بار درست به موقع سر رسیدم و قابل ندیدم که سر و صدا راه بیندازم،گفتم برود و باز نگردد،پس از چند ماه از نو پیدا شد،در حینی که در حال گشت و گذار بین وسایل خرت و پرت های بیرون بود به همراه دوستم دیدمش و به محض دیدن ما به شتاب رفت.تا اینکه چند هفته پیش با خبر شدم که باز به قصد سوغاتی بردن آمده این بار توسط دوستم مچش گرفته شده و داد و قال راه انداخته و حتی پای او را زخمی کرده.او هم آنقدر مقاومت کرده بود تا پلیس ها سر برسند و تحویل اش بدهد.دوستم تعریف می کرد که در آگاهی ابتدا مقاومتی نشان داده و به محض سر و صدا راه انداختن،ماموران حسابی از خجالتش در آمده و کتکی مفصل زده بودن اش،پیرمرد پیزوری لاغر را.


...


روی بورد های دانشگاه ها،به دانشجویان پیغام داده بودند که مسئولیت اشیا گم شده فقط بر عهده دانشجویان است.مسئولان دانشگاه دیگر دستشان آمده بود که چنانچه دانشجویی وسیله اش را گم کند،به احتمال غریب به یقین به یغما رفته؛شتر دیدی ندیدی.دوستی تعریف می کرد که در هفته های پیاپی در زمان واحد تربیت بدنی که دانشجویان ملزم به تغییر دکوراسیون و عوض کردن لباس ها هستند،مدام لوازم گران قیمتشان دزدیده می شد،تا اینکه پس از چند هفته دیده اند که دوست بالنسبه ثروتمندشان دست در کیف دیگری برده و مشغول دزدی ست.خیلی راحت هم اعتراف کرده و باقی اجناس را هم پس داده.بعد ها هم به او مصرا ً گفتند که بیماری روانی دارد و او نپذیرفته است.


...


این گونه به نظر می رسد که در قضاوت ها در مورادی از این دست چرخشی چند تا صد و هشتاد درجه ای دارند.برای مفلوک بی پولی که هیچ غنای مالی و پشتوانه اجتماعی ندارد،دله دزدی عین دزدی ست و برای کسی که دست در جیب خود (خود؟) دارد،دله دزدی حکم تفنن یا نهایت بیماری روانی.


ظاهرا طبقه اجتماعی افراد در چپه دیدن و یا دیده شدن چندان هم بی تاثیر نیست

هشتاد و دومین

حالا دیگر چند سالی می شود که به یاری پول بادآورده و تنی چند از نیروهای خودجوش بسیج،در و دیوار های موسسات آموزش عالی به مناسبات دهه فجر و ورود امام راحل مالامال از تصاویر انقلابی  می شود،می تواند آزمایشی جالب باشد که اگر پول و سوبسید و هماهنگی های از پیش تعیین شده ای در کار نباشد،آیا محض خاطر خدا حتی یک پوستر هم به در و دیوار می رود یا نه؟آن هم با لحنی صد درصد غیر انتقادی و سراسر ستایش.



قریب به یک سده پس از انقلاب روسیه همچنان بحثش بر روی زبان هاست که آیا حاصل انقلاب که حکومتی کمونیستی بود،در نهایت برای مردم روسیه پیامدی نیک بود یا نه؟هر چند که روسیه به یکی از ابرقدرت های جهانی بدل شد و گام های بلندی در پیشبرد اهداف نظامی و اقتصادی برداشت،ولی در نهایت میلیون ها نفر زیر چکمه های استالین و وارثانش جان خود را از دست دادند.حتی زمانی که در اواخر قرن بیستم فروپاشی شوروی سابق صورت گرفت،عده ای هم چنان باقی ماندند که بر صحت رفتار های حکومت پیشین صحت می گذاردند.



سه دهه پس از انقلاب ایران و بعد از از سر گذراندن جنگ هشت ساله و دوران حساسی که گویا تمامی ندارد،دیگر بحث هایی نظیر انقلاب و خاصه انقلاب ایران،گویا در محافل کوچک آکادمیک هم چنان زنده ست و دیگر مردم بحث هایی از این دست را بی خیال شده اند.نسل جدید بیکار و وامانده و افسرده،نسل سابق را شماتت می کند که بد کاری کرده و اسبقیون هم نظیر مردی شده اند که مرغ تخم طلا را به طمع بدست آوردن طلای شکم اش سر بریدند:سر مرغ بریده و طلایی هم در کار نیست.


به هر حال امسال هم نیز مانند باقی سال ها،گویا سناریویی تکراری اجرا می شود،با این تفاسیر که در پس هر جمله ای که در مورد انقلاب ایران رانده می شود،اشارتی هم به جنبش های منطقه - یا به قول عظما:بیداری اسلامی - می کنند و میزگردهایی که به نظر پایانی ندارد به فرجام مشخص شده اش می رسد.تعدادی هم قیاس منصفانه بین دوران یاقوت و طاغوت صورت می گیرد،نظیر اینکه تعداد تلفن های همراه چقدر بوده و اکنون چقدر.


برای خودش حکایتی شده،یکانی برای دل خودش می گوید و دهگانی حوالت می دهد.


هشتاد و یکمی

http://s1.picofile.com/file/7273627525/securedownload.jpg


با کیفیت بالاتر [کلیک]

و یک موضوع بیات شده دیگر[کلیک]

هشتادمین

به یاد دایی ابراهیم،که عمری با وقار و طمانینه زیست و امروز دیگر،تلاشش برابر سرطان بی ثمر ماند...


[کلیک]