مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

هشتاد و نه

آیا نرسیدن ما حاصل یک تقدیر ناخواسته بود؟


در واقعیت،دایره اقوام ما آنچنان اندک است که به جا آوردن صله ارحام در صبح تا ظهری خاتمه می یابد.پدربزرگ پدری - همین اواخر - پنجاه و چند سال پیش در سانحه ای جوانمرگ شد و پیرو آن مهلتی برای ازدیاد نسل فراهم نشد و در ادامه نه بچه های عمو و نه عمه ای.در خانواده مادری وضع کمی بهتر بود.دو پسر دایی و دو دختر خاله و یک پسر خاله... تمام.شگفت آنکه تمامی همین قوم و خویش کلان هم در دو خانه چند طبقه هستند.همت داشته باشی ظرف چند ساعت عید دیدنی ها را کردی.با این قوم و خویش اندک،جای تعجب نبود و نیست کسانی که در استاندارد عموم،اقوام دور محسوب می شوند،جزو نزدیکان ما به حساب آیند و آمد و شدی داشته باشیم.با این استدلال،خاله مادرم،خاله ما هم بود و هر چند او را کم تر می دیدیم،ولی سخت دوستش داشتیم.


سال آخری اساسی درگیر بیماری بود.پیغام داده بود که جوان تر ها به دیدنش بروند که دلتنگ است.تصمیم داشتیم امروز به دیدنش برویم،که دیشب خبر آمد فوت کرده است.تن فرتوت اش دیگر تاب و توان مقاومت نداشت. با حساب این خاله،سومین باری شد که فرصت دیدار آخر را از دست دادم.


پیرزن دلتنگ رفت.