مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

نود و شش

حلالیت خواهی نوشت !: عذر خواهی بابت نبودن و پاسخ ندادن به نظرات دوستان،بی اغراق وقتش را نداشتم و  حمل بر بی محلی و... نشود.چند صباحی فقط می توانم بنویسم،آن هم در میان اگر های فراوان


به قول یکی از دوستانم - یک چــُــســ ِ - سرما خورده ام.همین مقدار ناچیز در عمل چند روزم را نابود کرده است.مقداری تب،مقداری سر درد،مقداری چشم درد،کمی هم سوزش گلو دارم.زبانم آنقدر خشک شده بود که وقتی بر روی گوشه های دهانم می کشیدم گویی ورق های سنباده بر روی هم می کشند و یادآور واقعه کربلا و بینی ام... کافی است اراده کنم و امر کنم :موجود باش .چشمه ای جوشیده و بسته ها دستمال کاغذی مورد نیاز است.


این وضع من،و وقتی دیشب مادرم می گفت عزم خانه مادر بزرگ کنیم و سری بزنیم گفتم که بیم آن دارم که سرماخوردگی ام انتقال یابد... که البته بی اثر بود.


خلاصه رفتم،با ادا و اطوار که سرماخوردگی ام انتقال پیدا نکند،نشستم گوشه ای نظاره مادر بزرگ.دیدم که به سختی بلند می شود،همین فرایند خودش به کلی زمان بر.سلانه سلانه و کورمال کورمال،به سمت ستون می آید و کمی می ایستد و بعد دوباره راهی ِ تختش می شود و این شده ورزش اش.زانو هایش درد می کنند و مدت هاست دیگر رمق بالا و پایین رفتن از پله ها را ندارد و خانه نشین شده.و هر چند صباح یک بار،می افتد،زیرا ناگهان بدنش خالی می کند و توان ایستادن ندارد،حالا فرقی ندارد،آشپزخانه باشد یا پذیرایی یا اتاق یا دستشویی.بدنش کمی کبود می شود و بعد به بنفشی می زند. و مدام هم از از درد های گوشه های مختلف بدنش می نالد و ما دیگر باورمان نمی شود که براستی درد می کند و متواتر شده که این ها اداست و جلب توجه و...


بعد می گوییم که مدام می نالد و نشد که بخندد.خب مشخص است تمامش یاوه گویی ست.من ِ جوان و در نظر خود سالم،با یک سرما خوردگی پیزوری از رمق می افتم و اوج شکوفایی ام می شود نهایت کتاب خواندن،پیرزن با بدن دردی که یک لحظه رهایش نمی کند و انواع و اقسام مریضی های ناشی از کهولت و تنی انبان از انواع و اقسام قرص ها،چطور می شود مادام شاداب باشد و بخندد؟


درک حتی ساده ترین درد های دیگران دشوار تر از آن است که غالبا ً تصور می شود.

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 12:38

بلا دور همساده . پس ناخوش احوالید که چنین کم پیدایید ؟ براتون سلامتی آرزو دارم.

الهه شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 15:11

درک دردهایی که آدم خودش نداره یا نداره دشوار نیس، غیر ممکنه عزیزم

امیر دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 16:13

کاملن با آخرین جملت موافقم . ولی نه با شدتی که الهه میگه .

مهرگان دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 18:20 http://mehraeen.blogsky.com

الهم اشفع کل مریض!

گاهی خودم را در دوران سالخوردگی تصور میکنم.و وحشت میکنم از این خیال وهمناک. به ویژه آنکه بدانی کسی هم نخواهد بود که لابد بی منت هوایت را داشته باشد. دلم نمیخواهد به آن سن برسم

مهربان دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 21:37 http://mehrabanam.blosky.com

کاش می شد هیچوقت پیری نبود... این از دست و پا افتادن و تنهایی

خدا بهشون سلامتی بده

نوشینه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 10:48 http://nargess7.blogfa.com

خوبه شمارو داره که بهش سر بزنید وقتی ما پیر شدیم از همین بچه ها و نوه های دلسوز خبری نخواهد بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد