مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

صد و بیست و چهار

دو درس بزرگی که به تجربه از زندگی گرفتم:


یکم و کمتر بزرگ:


خوشی و لبخند ها و شادی ها را تنها چند سال بعد - و چه بسا چند ماه بعد - که مرور می کنی می بینی که تا چه حد زجر آور بودند و خود خبر نداشتی


دوم و براستی بزرگ :


درست در زمانی که فکر می کنی اوضاع از این بدتر نمی شود و تا بیخ گردن در فلاکت و سختی فرو رفته ای،مصیبتی از راه می رسد و در حسرت فلاکت پیشین می روی.


نخستین درس را 6 سال پیش گرفتم،دومی را سال گذشته.


نظرات 7 + ارسال نظر
منیر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 15:41

یعنی میگی الان نخندیم چون 6 سال دیگه ...؟

محمدرضا درد ناسوری شده این رنج و دردٍ تا مغز استخوان . درس دومت رو تقریبن همه ی اونهایی که میشناسمشون مخصوصن توی سن و سال شماها دارن تجربه می کنند و چقدر سخت و سنگین !کاش فقط تحمل نباشه ... از کنارش جوانه ای .. روزنه ای ... امیدی ...
مراقب خودت باش هیشکی بهتر از خودت نمیتونه اینکار رو بکنه .

به گمانم هر دوی این درس ها به گونه ای جهان شمول باشد،به انی جهت که هر دو در تجربیات آدمی ریشه دارد و با بالاتر رفتن سن هر دو را با رخداد های گوناگون تجربه خواهد کرد.وجهی از ماجرا می تواند این باشد که تا چه حد آدمی به تجربه های خود و یا دیگران عنایت دارد و پند می گیرد.

جامعه ی ِ آماری مناسبی ندارم که ببینم درس ها را دیر گرفتم و یا زود و یا به موقع،بر فرض اینکه چنین زمان بندی ای کارآمد باشد.

ولی امیدوارم آویزه ی ِ گوشم باشد

پیانیست پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 16:48

درست زدین تو خال چون منم یاد خنده ها و خوشیهای گذشته میفتم مو به تنم سیخ میشه و میگم ای خوشا آلزایمر که راحت آدم همه چی رو فراموش کنه.

به هر حال نتیجه ایستادن بر فراز قله ی ِ تجربه ی ِ آدمی ست که هر لحظه رفیع تر هم می شود،سخت نگیر همساده ! به هر حال همه از این سنخ تجربه ها دارند،اینکه دیگران آن تصویر را فراموش کنند و تصویر حال حاضر ما را بچسبند اهمیت بیشتری دارد

ر-پ جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 20:17

انگار هر چقدر زمان جلوتر می رود و به دانسته ها افزوده
می شود درد و رنج حاصل از آن دانش هم بیشتر می شود.
چرخش زاویه دید ما پنجره های بیشتری را به "درک هستی آلوده ی زمین" باز می کند.

سلام همساده

اعتراف میکنم که به تازگی تردید های اساسی دارم که دانا تر شدن رابطه ای مستقیم با اندوهگین شدن داشته باشد.شاید در واقع این سنت ما باشد که این گونه به ما القا می کند.مانند بسیاری چیزهای دیگر که"درخت هر چقدر پربارتر،افتاده تر ".من که به همان میزان افتادگی مشاهده کردم تکبر هم رویت نمودم!

فرزانه جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 23:09 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
شادی هایمان کوچک است می دانم
رنجها بزرگ است این را هم می دانم

اما چه می توان کرد باید مراقب همین دلخوشیهای کوچک بود

سلام

به گمانم تاثیر فرهنگ و روح حاکم بر زمان هم هست.چندی پیش سری مستند هایی در باب انسان شناسی می دیدم،به کل در این انگاره تجدید نظر کردم.روح انسان مدرن است که هر چقدر بگیرد باز هم ناراضی ست،وگرنه بسیاری از بدوی ها با کوچکترین ها شادی های بلند تر دارند و با رنج های بزرگ - در مقیاس ما - سختی های کمتر.به گمان من الزاما ً هیچ رابطه ای بین نفس زندگی و شادی های کم و اندوه زیاد وجود ندارد.هر چند خود در شرایط عادی با شما ممکن است هم نفس باشم،هر چه باشد من نیز پرورده این زمان و این محیطم،ولی خوانده هایم چیز دیگری می گوید.

maede شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 01:52

chizi k khoshi ro mikone khoshi,hamine k un lahze hess koni shadi
hala age badan dalil peida kardi k un vaghean dalile khubi nadashte,zamano k be aghab barnemigardune,shad budi un moghe!
ina hamash tajrobas pedar jan:-D

ببین دخترم،کسی هم توقع ندارد که زمان برگردد،مهم ایستادن بر روی تجربه ها و درس گرفتن است،همین.

حالا دیدمت در این مورد صحبت می کنیم!

فرزانه یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 11:40 http://www.elhrad.blogsky.com

فقط امیدوارم با این انگاره جدید نسخه بدویت نپیچی برای انسان

دیروز یه جا خوندم اگر دنیا رو با قلب ببینی تراژدیه و اگر با مغز ببینی کمدی .... کمدی و تراژدی یه جوری در هم تنیده است
دوستم زهرا چلنگر یه مطلب خیلی خوب نوشته درباره اندوه بخوانی بد نیست
http://dialoguezch.blogfa.com/post/17

ای داد ِ بیداد ! سو تفاهم نشود !

من نیز در رویه با شما هم نفسم،زیرا که فرزند همین زمان و محیط و روح زمانه ام،من می فهمم شما چه می گویید که با پوست و استخوان آن را چشیده ام.

ولی از یک طرف انسان های دیگر را هم دیده ام که در فاصله ی ِ دو نیستی خود شاد می زیستند و سختی های زندگی شان - با مقیاس های ما - بسیار بیش از ما بوده است.
دیده ام که مادری بدوی فرزند خود را در زمان گرسنگی و قحطی می کشد و غم و اندوهی ندارد،تصورش برای من و شما هولناک است،ولی برای او عاقلانه ست،چون بهتر از زجر کش کردن فرزند است وقتی شیری ندارد که بر گلویش بریزد و طفل از گرسنگی بمیرد.

به همین جهت می گویم باور ندارم که این زندگی بالذات سرشار از غم و اندوه است و از سویی دیگر خودم در زیست روزانه ام باور دارم شادی ام بسیار کمتر از اندوهم است،چنین چیزی ممکن است در سطح نظری پارادوکسیکال باشد - و من این را می پذیرم - اما من هم تلاشی برای رفع تناقض ندارم.چیزی که هست ... هست!


...

بابت لینکی هم که لطف کردید سپاس.می روم و می خوانم.
هنر کنم برای خود نسخه بپیچم!

فرزانه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 00:45 http://www.elhrad.blogsky.com

قضیه نسخه را جدی گرفتی ... می دانم این کاره نیستی
اهل دلی خودت
قبول دارم که مفهوم غم و شادی تا اندازه ای نسبی است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد