مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

166:روزی روزگاری آریان

آن گوشه ی ِ خانه،درست در میان هال ِ کوچکتر خانه و رو به روی قفسه ی ِ کتابخانه و بر روی تخت چوبی و جاجیم ِ دست بافته مادرم،دو هفته ای ست که پدیده ای شگفت پیداست که گهگاه می گرید،گاهی خواب است و گاهی در وضعی میانه این دو !


نمی توانم حس خود را پنهان کنم،اما گمان می برم موجودیتش بیشتر برای من آکنده از شگفتی باشد تا خوشحالی.گاهی که خسته از کار به خانه می رسم به کنارش می روم و سرشار از شگفتی به او می نگرم،دست های کوچکش را می گیرم،پاهایش را و به آهستگی می بوسمش،وقتی موهایش را با برس مخصوصش شانه می کنم تو گویی می خندد،نوازش را دوست دارد ولی بر روی دست هایش حساس است ! دست هایش را زمان خواب زیر پتو نمی گذارد و چنان که مجبور شود می گرید،تخس به نظر می رسد و یک دنده،زمان گرسنگی کولی بازی اش شدت می گیرد - مادرم می گوید محمد کوچولو ! - و زمان سیری کنجکاوانه این طرف و آن طرف را نگاه می کند،هر چند در حال حاضر بسیار غریزی به نظر می رسد ولی اعتراف می کنم از وجود او غرق در حیرتم.


او،آریان نام دارد و به برکت وجود او من هم اکنون عنوان دایی نیز دارم،آدم آرزوهای عریض و طویل نیستم،امیدوارم عمری دراز همراه با سلامتی جسمی و روانی داشته باشد،اگر گام در مسیر نخبگی هم بر دارد که چه بهتر.

165:از کارتن خوابی تا فرش خوابی،از فرش خوابی تا سرامیک خوابی

دیدن مردی که بین دو درخت به دم دستی ترین شکلی ممکن،پناهگاهی برای خود ساخته بود تا از باران صــُبانهنـــگام خردادی جان به در برد و روی موکت ها و پارچه های مندرس،به طرزی مفلوکانه خوابیده بود؛مرا که درست در همان ساعات عازم شرکت در امتحانات نهایی سال سوم دبیرستان بودم، چونان منقلب کرد که تصمیم گرفتم چند صباحی برای هم دردی با او بر روی سطوح سرد و سخت بخوابم تا بچشم طعم تلخ خـــُــسبیدن بر روی سطوح نا نـــــــَــرم را.


خدا بیامرزد اموات موزاییک ها را،کفپوش خانه قبلی مان موزاییک های زشت و زمختی بود که پس از چند سالی همگی تق و لق شده بودند و زمان راه رفتن براستی آبروریزی می کردند،روی این موزاییک ها را فرش و موکت پوشانده بودیم و برای چند هفته ای زیرانداز شبانگاهی من نیز همان فرش و موکت خانه مان بود.در هر حال هر چه بود،پس از تمام شدن دوران تحصیل در دبیرستان و دانشگاه،راقم این سطور هم کم کم ایمان آورد هم دلی گرچه لازم،اما کافی نیست و برای برطرف و یا کم رنگ تر شدن مشکلات و مصائب اجتماعی،آستین را بالا زدن و وارد گود شدن ست که لازم است و همدلانه صرف برخورد کردن چه بسا عمق مشکل را بیشتر کند.حاصل آن که دیدن مشکلاتی از این دست گرچه اندوهگینم می کند،اما راه به رفتار هایی آن چنان که در بالا ذکر شد نمی برد؛هر چند که بالا رفتن سن با خود -ممکن است - پختگی و سنجیده تر رفتارکردن را به همراه داشته باشد،اما سختی هایی هم با خود دارد.


با بالاتر رفتن سن و پای در جوانی نهادن من - امان از  این بالا رفتن - سن پدر و مادرم نیز بالاتر رفته و حساسیت شان افزون گشته.باد های خنک شبانگاهی سرمایشان می دهد و با پتو به چاره جویی بر می آیند،در چنین شرایطی آوردن لفظ کولر مکروه ست و روشن کردن اش حرام ! نتیجه شده بال بال زدن من و برادرم که ذره ای گرما بی تابمان می کند و خواب از چشمانمان می رباید.به همین جهت شب هایی که هوا گرم است و حتی لباس کندن هم درمان درد نمی شود،بالش را برداشته راهی ِ هال ِ خانه می شوم و روی سرامیک های خانه می خوابم،گرچه بسیار سخت، اما خنکای دلپذیرشان تا صبح خواب راحتی برایم به ارمغان می آورد،افسوس که نمی شود حین خواب دمـــَــر شد،افسوس !


با علم به برخی مشکلاتی که استراحت بر روی سطوح سخت برایم دارد،این چند شبی که بر روی این سطوح سخت دوست داشتنی خوابیده ام،پیش از خواب خاطراتم را مرور می کنم،تصویر نوجوانی که از سر هم دردی با کارتن خوابان بر روی فرش خانه می خوابید و جوانی که از برای در امان بردن از گرما به سرامیک های سرد پناه می برد...انسان ها چقدر تغییر می کنند.


پ.ن:پنکه اتاقم را دو هفته ست عاریه داده ام،در فراق اش می سوزم!

پ.ن.2:از تمامی دوستانی که تبریک گفتند،صمیمانه سپاس گزارم،باور کنید هیچ اهل دماغ بالا گرفتن نیستم - یا تلاش می کنم نباشم - دو ماهی ست گرچه وقت سر خاراندن دارم،ولی مطلقا ً زمان سر زدن به وبلاگستان را ندارم،پاسخ ندادن به نظرات و تبریک دوستان،انتخاب من نیست،جبر بر من است،پوزش

164:نـــــومــــزَدَنگ

با خود تصمیم گرفته بودم در زودترین زمان ممکن به خانه برسم و حاضر بشوم،رسیدم و به سرعت عازم حمام شدم،دوش گرفتم و مدام اندیشیدم یعنی امشب است همان شب موعود و خاطره ساز است؟


ظاهرا ً بود،با لباسی نیمه رسمی رفتیم،سه نفری به همراه مادر و پدر،راحت حرف زدیم،گفتیم،خندیدیم،و قرار و مدار های اولیه را گذاشتیم،برای ماه پایانی تابستان و باقی ِ ماجرا.فعلا ً تصمیم گرفتیم - وقدری سعی نمودیم ! - که همه چیز به سکوت برگزار شود و زمان علنی تر شدنش به نزدیکان و اقوام بگوییم.شب ملایمی بود،هر چند نیم ساعت نخست به شدت عرق ریختم.


بدین قرار،دو سال دوستی ساده و یک سال و نیم دوستی مهروزانه،اینک به نامزدی کوتاه مدتی انجامیده و دو ماه دیگر جلوه ی ِ رسمی تری بر خود می گیرد.سهل و ممتنع پیش رفتنش را هر دو دوست داشتیم،امید که پس از این نیز چنین پیش برود،ساده،آرام،دوستانه