روز آخر سال بی شباهت به روز محشری که از آن سخن می گویند نیست.حس تعلیق عجیبی دارد.انگار به زور می آیند و کارنامه ات را دستت می دهند و می روند.می نشینی و دو دو تا چهار تا که چه بود،چه شد،چه برنامه ای داشتی و چه کار کردی و...آن لحظات آخر استرس و غم دیگر به اوجش می رسد.حتی لباس های نو و نونوار شدن خانه هم دیگر به چشم ات نمی آید.کم کم به یادت می آید:دوستانت،نزدیکانت،سختی ها،خوشحالی ها،مصائب و اینکه چه کسانی امسال دیگر نیستند که چشم در چشمشان بشوی، روبوسی کنی و سال جدید را تبریک بگویی.اندوه سنگینی دارد این زمان،انگار خلاشان را می گذارند و در همان لحظه آخر، درست توی قلبت نشان می دهند.بعد بغض می اید و نیستی را احساس می کنی و پس از آن سختی های پیش رو رخ نشان می دهد و تردید ها.همه ظاهرا خندانند ولی در باطن خبر دیگری ست.
نمی دانم شاید اشکال از من است،من پس از بیست سالگی دیگر از دو روز متنفر شدم،روز اول عید و روز تولد.دوست دارم سرم به کار خودم گرم باشد و این دو روز نمی گذارند،زنگ گذر زمان را در گوشم می زنند و تن دلباخته لا زمان چو منی را می لرزانند
...
سال نو نزدیک است.حرف تازه ای ندارم و همان امید کلیشه ای "انشالله که سال خوب داشته باشی" را از من پذیرا باشید.احتمالا چند روز آینده را به دولا راست شدن و پذیرایی کردن می گذرانم.امید که شما از اعضای خانواده کسی را داشته باشید که این کار را گردن او بیندازید !
صدای من را ساعاتی قبل از سال جدید می شنوید،امید که ایام خوشی داشته باشید.من از فراز رشته کوههای آلپ به شما چراغ می دهم !
اولین کلمه ای را که نسبت به هر دوست در ذهنم نقش می بندد را می نویسم،بدان معنا نیست که او را دقیقا بدین عنوان می شناسم و یا تصویری که از او بر جای مانده در ذهنم همین است،تصاویر می آیند و می روند ولی برخی پررنگ ترند و برخی ماندگارتر.برای بعضی از دوستان چند تصویر در ذهنم نقش می بندد و برای فردی ممکن است یادگاری نداشته باشم.امید دارم که کسی از من نرنجد.
به ترتیب الفبا:
آب و آتش:استادی که نمره کیلویی نمی دهد
اکنون:نثر ملایم و کمی کند
بلندترین:تصویری ندارم هنوز
به یاد دوست:مطب دکتر و گپ سیاسی
پیراهن کاغذی:حضوری گرم
تک تازی:تصویری ندارم هنوز
حقیقت:دلداده طریقت استعارت
داستان تکراری:یک مادر،یک همسر،یک معلم،یک وبلاگ نویس فعال که گاهی زیادی استرس دارد
دایناسور:تصویری ندارم هنوز
درخت ابدی:تصویری ندارم هنوز (چرا؟)
دل مشغولی های من و ام اس:زندگی
دنیای زیبای من :خیلی جدی
دومین پنجره:قلبی مهربان تر از زبان
رژ لب قرمز:با احساس ترین متنهای وبلاگستان
سیاه مشق:عزیز دل برادر
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی:مرفه بی درد !
عشق افلاطونی:نیکا دل
عقاید یک قابله:شیطنت،از درد روزگار زیاد می نویسد ولی دست نوشته هایش غمگین نیست اصلا،نثر فانی یکی از نمونه های نوشته های زنده در وبلاگستان
طبیب چه:اوایل فکر می کردم دختر است،الان فکر می کنم پسر است !
میله بدون پرچم:کتاب رمان
ماجراهای یک فندق پنجاه کیلویی بی خانه:روز نوشت هایی جالب.خودش آرام تر از نوشته هایش است
یادداشت های الی:تصویری ندارم
یک:سایه ای در پس پرده
...
دوستان بازی قبل به این بازی هم دعوتند،خاصه درخت ابدی و حقیقت،باید نوشته شان جالب باشد.
پ.ن:لیست پنجاه کتابی که به شور گذاشتیم را به عنوان عیدی روز اول عید می گذارم
پ.ن.2:این متن و این متن خواندن دارد
پ.ن.3:فانی پنج لذت زندگی اش را خوب نوشته[کلیک]
پس نوشت:وبلاگ های سرویس بلاگ اسپات که فیلتر شده بود،بعد گودر را فیلتر کردند،بعد امروز دیدم صفحه مدیریت را فیلتر کردند،فحش هم بدهی فحش را بی آبرو کردی،به شخصه فحش را مقدس تر از آن می دانم که برای برادران مهربان به کار ببرم
در چند روز آخر سال می خواهیم دو بازی وبلاگی داشته باشیم.یکی به دعوت خانم فندق است و در باب نوشتن از پنج لذت زندگی.من یک تبصره به آن اضافه می کنم و پنج لذت متداول زندگی ام را می نویسم.ممکن است که لذت و شعفی تنها یک یا چند بار ممکن شود.من به پنج لذت متداول این ایامم اشاره می کنم.
بازی دوم هم مربوط می شود به بازی وبلاگی «داستان تکراری» و البته با کمی تغییر باز هم ! لینک هایمان را به ترتیب حروف الفبا نوشته و دقیقا ً اولین تصویر و یا عبارتی را که به ذهنمان رسید می نویسیم.ممکن است که عده ای از دوستان ناراحت بشوند،ضمن پوزش عرض می کنم که به هر حال تصویر است،می آید و می رود ! به شخصه تمامی دوستان را دعوت به بازی آخر سالی می کنم.این چند تن - که گمان می کنم خودشان هم تمایلی داشته باشند - را دعوت می کنم:داستان تکراری،فندق،عقاید یک قابله،عشق افلاطونی،دومین پنجره،یادداشت های الی،طبیب چه
چنانچه کسی تمایل داشت بنویسد تا شخصا دعوتش کنم! در این بلاگ نخستین و در بلاگ بعد بازی سپسین.
و اما پنج لذت متداول بدون الویت:
یک: خواب!
نفس خوابیدن و خاصه خوب خوابیدن یک تفریح بزرگ است.غالبا شب ها پیش از
خواب آهنگ های بی کلام می گذارم و تا بیست یا سی دقیقه ای موسیقی ملایم با
صدای بسیار کم گوش می دهم.از اعضای بدنم سلب اراده می کنم و به خواب می
روم.اگر فردایش کاری نداشته باشم تا نیمه شب - گاهی تا پنج یا چهار صبح -
بیدار می مانم و تا لنگ ظهر می خوابم !
دو :کتاب خوانی.
کتابهای نویسندگانی را که نثر خوبی داشته باشند و زنده می نویسند را دوست دارم. از پارسی زبانان نادر ابراهیمی و محمد قائد را می ستایم.سال گذشته با خواندن کتاب های هایدگر و منطق تفریحی ماندگار داشتم.در خواندن شرط نخستم نثر زنده و شرط ثانی حرف حساب زدن است.
سه: پیاده روی.
باور کنید و یا نکنید بیمار این هستم که مسیر های رفت و آمدم را تا جای ممکن پیاده طی طریق کنم.چنانچه خانه نشین باشم دور اتاقم راه می روم و صدای موزیک را بلند می کنم.این طور مواقع ذهنم باز می شود و گهگاه خیال پردازی هم می کنم ! باید از کوه رفتن هم بگویم.حضور در کوه آرامشی عمیق برایم دارد.به کوهی می روم که معمولا کسی آن حوالی نباشد.با رسیدن به بلندی، روی خاک و سنگ و یا سبزه ها دراز می کشم و سعی می کنم که قوای پنج گانه حسی ام کار کند.غالبا صدای باد غالب است،در بهار و یا پاییز بوی نم هم به مشام می رسد و جز لاینفکش تابش آفتاب ست بر روی پوست گونه
چهار:حضور در کنار اعضای خانواده.
تصور اینکه ممکن است یکی و یا خودت
نباشی،به یادت می آورد که لحظه ها چقدر ارزشمندند و لحظه لحظه بودن در کنار
نزدیکان را باید تا ته چشید.
پنج:سیگار !
پنج سالی می شود که همراه با پسردایی ام سیگار می کشیم؛با وسواس.در تابستان و زمستان به علت گرمی و یا سردی هوا به مرز صفر می رسد و در نیمه های بهار و یا پاییز با بارش باران شدت می گیرد.همیشه غروب ها و یک صندلی خاص در جایی خاص.سالی دو بسته بعید می دانم بیشتر بشود ( و یا به عبارتی چهل نخ).معمولا مارلبورو سیاه (طلا) و تک و توک کِنت سیاه( طلا).البته این روزها بسیار کم تر شده چون جنس اصل در بازار نیست.در زمان سیگار کشیدن کمتر حرف می زنیم و به موسیقی - شجریان و یا بی کلام - گوش می دهیم و لا به لایش بادام هندی می خوریم.به گمانم اصیل ترین لحظه های گفتاری مان در همین اوقات باشد.
...
این از پنج لذتی که قرار بر نوشتن اش بود.این بازی و بازی بعدی همه از طرف من دعوتند.چنانچه کسی بازی را پذیرفت اعلام کند.باقی دوستان چنانچه در بخش نظرات تفریحات خودشان را بنویسند می تواند ایده ی ِ خوبی برای دیگران باشد
زن های بسیاری گمان می برند که وضعیت فعلی زنان در ایران،برخاسته از منفعل بودگی خود زنان است.در قاموس امتحانات دانشگاهی باید به این فرض نمره تک داد،چون نا خواسته چند فرض دیگر را مطرح می کند که: حق دادنی نیست،بلکه گرفتنی ست،و مردان موجوداتی هستند که کوتاه بیایی آماده سوء استفاده هستند.فرض ثالثی را هم مطرح می کند که در کشوری مردم سالار هستیم که به محض زبان باز کردن زنان،قانون به نفع شان تغییر رویه می دهد.
هنوز چند ماهی از پرونده غریب ناصر محمد خانی و شهلا جاهد نمی گذرد.پس از پایان پرونده،سالم جان به در بردن ناصر تعداد زیادی را سوزانده بود.به هر حال او خلاف قانون رعایت نکرده و قانون ما زیر آبی رفتن مرد ها را مجاز می شمارد.اینکه تا چه میزان مردم در تصویب قانون به صورت غیر مستقیم نقش دارند محل مناقشه ست.
بهبود شرایط فکری و فرهنگی ما در گرو همکاری دو جانبه دو طرف است.همان طور که مهریه پایین گرفتن نیازمند قوای عقلانی قابل قبولی از زنان است،به رسمیت شناختن حقوق طبیعی زنان نیز از قوای عقلانی متعادل انتظار می رود.از زنان و دخترانی که سبیل قجری دارند بگذریم،بعید به نظر می رسد که زنانی - حتی در کنار خیابان - به کرات از سوی مردان مورد ازار قرار نگرفته باشند.وقتی نیروی قضاوت نیرومندی در کار نباشد و فرهنگی وجود نداشته باشد که این قبیل اعمال را تقبیح کند،احتمال انجام هر کاری می رود.
حالا که دستمان در قانون گذاری کوتاه است و لایحه ای مترقی نظیر «حمایت از خانواده» در مجلس براستی مردمی مطرح است،بهتر است که مردان بی پز و ادا وارد گود بشوند و فرهنگ سازی کنند.در یکی از آزمایشگاهها که در زمان استراحت با گروهی که بالاجبار در آن قرار گرفته بودم،بیرون رفته بودیم،جماعت ذکور را می دیدم که با چشمانشان مشغول خوردن گروه دختران بودند.وقتی که به طعنه می گفتم مثل طعمه ی ِ حیوانی نگاه نکنید یکی از آنها گفت که ما به تو هم به چشم حیوان نگاه می کنیم ؛و در این کشور از این دست کفتارها کم نیستند.زندگی در کشوری که فرهنگ و حاکمیت و قانونش به حمایت از دو جنس می پردازد،به مراتب راحت است.در بد بینانه ترین حالتش برای مرد غیور این دلواپسی کم رنگتر است که زنان نزدیکش - مادر،همسر،خواهر،دختر- به اجتماع می روند.که قانون و فرهنگ کشورش حامی ایشان هستند.فرقی نمی کند در اجتماعی که دو جنس با یکدیگر در کنش هستند،راحت تر زیستن یکی به نفع دیگری هم هست.
جدای از اینکه زبانم به درد و دل کردن سخت باز می شود،در نوشتن غم و غصه هایم نیز زبانی ناتوان دارم.هر بار که به قصد نوشتن وارد شدم و آمدم که از قسمی از اندوه بشری بگویم،آنقدر در محدوده واژگان دست و پا زدم که منصرف شدم.به همین دلیل در بازه ای که اندوهی بر من چیره می شود در می مانم که برای رفعش چه باید کرد.اگر هوا بارانی باشد و شرایط اش مهیا ،شاید نخی سیگار در تنهایی مسکن خوبی باشد.ولی چنین شرایطی مهیا نمی شود جز چندی بر سال.
مرهم مطمئنی که برای خود دارم رفتن به کوه است که در هر زمانی ممکن نیست.چند کوهی که رفتنشان آرامم می کند یکی در نزدیکیهای قزوین است و چند تای دیگر در کیلومتری های بالای جاده چالوس که عزیمتش هر زمانی ممکن نیست.حال و روزم این روز ها تعریفی ندارد و روزهایم به بی هدف راه رفتن می گذرد.میراثی از تنهایی ژرف بشری.
پ.ن:لینک عکس.[کلیک]