مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

بیست و هشتمین خواب

چندی پیش ویدئو کلیپی می دیدم از لحظات آخر همراهی دو گربه.یکی سیاه و سپید (احتمالا نر) که بر اثر تصادف با خودرویی دراز به دراز بر روی زمین افتاده بود،نه تکاپویی و نه نشانه هایی از حیات.اما گربه سپید رنگ دیگر،مدام با دو پایش به تخت سینه گربه دیگر فشار می آورد،گویی که می خواهدنفس بدهد،بدین امید ِ ناامید که گربه دیگر به تکاپو افتد.جاندار است دیگر،مفاهیم در ذهنش صورت بندی نشده،خبر ندارد که وقتی سوت پایان تپش قلب زده شد،لا زمان جاری می شود و کار از کار گذشته.


چهار سال از حضورم در وبلاگستان می گذرد.در میان بلاگر ها تصوری ناپیدا وجود دارد که گویی مرگ سراغ بلاگر ها نمی اید.در میان مخاطبان هم هست،توقع دارند که مطابق معمول بیایی و بنویسی و فراموش می کنند مرگ در کمین است.بارها پیش آمده که دیدم بلاگری مرده و دوستانش در تکاپو که" کجایی؟چرا نمی نویسی؟خبری ازت نیست؟".نظیر گربه سپید رنگ که ناامیدانه تلاش می کرد،می دانست که اتفاقی افتاده ولی اینکه چه هست را نه.


غم عجیبی دارد این حالت.نوشته هایی هستند،نوشته هایی که از نفس نویسنده در آنها دمیده شده،ولی از نگارنده خبری نیست.بغض خاصی دارد.همه انگار می دانند خبری هست.خلایی بین دانستن و ندانستن.مالامال از شک و تردید و به دل بد افتادن.چقدر این دنیای مجازی و عینی به هم نزدیک اند



نفس هر صفحه ای هم به مخاطب است و هم به نویسنده.اصلا اگر مخاطبی نباشد نویسنده ای در کار نیست که شوق خوانده شدن است که قلم را روی کاغذ می کشاند.با این حال من در اینجا عمیقا احساس بودن می کنم،چنانچه در دنیای عینی احساسش را دارم.می خواهم بگویم که تا وقتی هستم می نویسم،اگر نباشم یا مرده ام،یا مصیبتی پیش آمده،یا سخت بیمارم و یا زندان.شق خامسی به ذهنم نمی رسد.اگر من نباشم دوستانم می توانند تا زمانی چراغ این صفحه را روشن نگاه دارند،می خواهم نظرات را از حالت تاییدی خارج کنم.از این پس مخاطبان نقش بیشتری در زنده نگاه داشتن این صفحه دارند



[کلیک] و [کلیک]

بیست و هفتمین خواب

چند سالی ست که دفتر حذف کنکور باز است و هر چند وقت یکبار وزرا آموزش می آیند و خبر از حذف پدیده منحوس می دهند.طرفای کنکور که می شود دیوار حاشا ست که بلند می شود و خبر آمد خبری در راه است و کنکور حذف شدنی نیست که نیست و پروژه حذف به تاخیر می افتد.حالا به سال 93 عقب نشینی کرده و باقی را باری تعالی حالی است.دکان باز کردند چه دکانی.نخست پول است که به جیب می رود و  چاره ایست برای کارگروه ها و کلاس ها و موسسات و آموزشگاهها و معلم های کنکوری وچاپخانه ها که سرپا بمانند .دوم و مهم تر:چرا باید  جوانان را که اساسی گرم کنکور شدند،از مسیر خارج نمود؟به هر حال یک جوان که فکرش از دیو کنکور آزاد است به مراتب خطرناک تر است تا کسی که در لا به لای صفحات به جست و جوی حفظ مهملات است.


ایام مرض اش به کوچکتر ها هم رسیده.این روزها که در کتاب فروشی کار می کنم،فراوان هستند مادرانی (پدران هرگز) که دست بچه به دست می آیند و دنبال کتاب های تست و تیزهوشان هستند،بدبخت مفلوک خل شده به دنبال مادر می رود و نمی داند که چه کند.دیدن بچه هایی که از الان به این مسیر افتادند واقعا دردناک است.



خوب حربه زدند آقا خـــــــوب،سر بچه ها گرم و خانواده ها در تلاش برای تهیه مهمات.رقابت آن چنان سنگین شده که غفلت کسی از ان ،سر از قبولی در دانشگاه دونگول  آباددارد.دلم این میان برای مغز هایی می سوزد که سر به عصیان می گذارند،هم از رقابت جا می مانند،هم تنه شان به آن روی دیگر حکومت می خورد.لابد می شوند از نوادگان پروتئوس که برای آزادی انسان سر از کوههای قفقاز در آورد.جماعت ولی خواب شان سنگین تر از این حرف هاست که بیدار شوند،دل در گرو رقابت دارند.

بیست و ششمین خواب

چند سده پیش،نادر شاه افشار شال و کلاه کرد و تیزی رفت هندوستان و قیامتی شد برپا .استدلال:هدایت کافرستان؛نیت:چپوی وسیع ِ خواهران و برادران هندی.گویند که رفتار سپاهیان نادر در ستاندن جواهرات زنان طلا دوست هندی ،چندان با تساهل و تسامح همراه نبوده،مثلا برای گرفتن النگو دست را می بریدند و النگو را می گرفتند،برای گرفتن گوشواره ها گوش ها را پاره می کردند و....چندان هم اغراق شده نیست،تا مدتها پس از این اشغال هندیان از نادر به عنوان نادر نجس یاد می کردند.


البته چنین چیزی در زمان خودش کاری چندان غریب نبود،فرهنگ چپاول در آن زمان ها متداول بود.امپراتوری بریتانیا دور قاره سبز و سیاه را طی می کردند و با روشی ملایم تر (و البته نیتی یکسان با نادر ) شبه قاره هند را می چلاندند و تاراجیات را راهی ِ بریتانیا می کردند.در زمانی تاراج ِ آشکار کشورها چندان هم دور از ذهن نبود و کمتر از نیم قرن است که بساطش چیده شده.اما اینکه مردم یک کشوری مدام برای غارت یکدیگر دندان تیز کنند دیگر از آن سری خصائص فرهنگی ست که تنها در کشورهای جهان چندم رخ می دهد.


پس از انفجار نور و هجرت ناگهانی شاه و یاران و  در ادامه ،بی نگاه بان ماندن کاخ ها و بقایای مادی ایشان،محملی فراهم شد که چپاول چی ها دست به کار شوند و غارتی دسته جمعی کنند.شاه راحل از غارت گسترده اموالش ناخرسند بود و امام راحل از چپوگران رنجیده ؛که چنین چیزی خلاف اسلام است.نهاد های تازه پاگرفته کافی بود دست بر روی مال و یا قطعه زمینی و هر چیزی دیگری بگذارند تا صاحبش شوند. چپاول همسایه در ایران یدی طولا داشت،ولی اینکه چنین چیزی بر روی سطح بیاید و این طور آشکار خودش را نشان بدهد نه.بسیاری از شرکت های ژاپنی و آمریکایی پیش از انقلاب در ایران، در جلوی درب وررودی ایست بازرسی می گذاشتند تا به جماعت حالی کنند که از سر کار بری عهد و عیال سوغاتی نمی برند.بسیاری از کسانی که از مام ِ وطن هجرت کرده اند مدام باید نگران باشند که مبادا املاک بر جای مانده تغییر سند دهند و تبدیل به مانی شوند و یک سر بشود و هزار سودا.


نکته عجیب تر از رذیله اخلاقی،مقاومتی ست که در پذیرش آن صورت می گیرد.میل به چپاول در همه جای ِ مملکت پارسیان وجود دارد،اما در برخی نهادها (نظیر شهرداری) انصافا دیگر شورش در آوردند .چندی پیش به یکی از دوستان شهرداری چی می گفتم که شهرداری نهادی ست که بیشترین تراکم دَلـــِه ها را در خودش جای داده و از  عده ای که در اقلیت هستند صرفنظر کنیم باقی دستشان خوب زیر میزها جم می خورد،دلیلش پاره ای شواهد تجربی و خیل عظیمی گفته های شنیداری.آن چنان مخالفت کرد و ناراحت شد که دوستی مان کات شد .


اینکه پندارهای واهی و یا سختی های مکانی باعث بوجود آمدن چنین فرهنگی شده و یا باعث شدت و حدت اش شده محل بحث است،ولی در اینکه اصطکاک زیادی در پیش راندن مملکت ایجاد کرده تردیدی نیست.خودش می تواند یک قیاس جالبی باشد،تاراج گسترده ای که در پس زلزله بم رخ داد و سفره ای که برای دزدان باز شد،با نتایج زلزله اخیر ژاپن و خرابی های ماحصل اش که  یک دزدی هم گزارش نشد.یک انسان بی طرف با قیاس بین این دو فرهنگ،کدام یک را نیازمند اصلاحات اساسی تر می بیند و کدام یک را در جایگاهی والاتر می نشاند.؟اعتراف می کنم که زلزله ژاپن هم باعث تمجید بیشترم از مردم شرق دور شد و هم باعث یاسی بیشتر در مشکلاتی که عمیقا با آنها رودر رو هستیم.


پ.ن:این می تواند توضیح گویاتری باشد [کلیک]،این نشد این یکی [کلیک].تصویر کار یک متن را گاهی بسیار بهتر انجام می دهد.

بیست و پنجمین خواب

http://s1.picofile.com/file/6648178068/%D8%A8%D8%A7%D9%82%D8%A7%D9%84%DB%8C.jpg


شور باقالا بزن !


پ.ن.1: راستش مطالب زیادی در ذهن دارم،این روزها برای نوشتن تنبلی ام می آید


پ.ن.2:قابل توجه دوستان بلاگفایی(خاصه بلندترین):بلاگفا مشکل پیدا کرده و نمی شود برایتان کامنت گذاشت.یکی از دلایل کوچ خودم در سال گذشته از بلاگفا همین بود.فکر چاره کنید،بلاگفا هم تحفه نیست !


پ.ن3:به تجربه دیدم که می توان بر روی چوب هم گل و سبزه کاشت.امتحان کنید،زیبا می شود.[کلیک]


پ.ن.4:فانوسی که ذبیح راه تنبلی شد ! بالاخره چایی داغ ماندن نیاز به حرارت دارد.[کلیک]


پ.ن.5:می خواهم نام وبلاگم را عوض کنم،«خانه هفتم» و یا «مترجم دردها» گزینه های بهتری نیستند؟

بیست و چهارمین خواب

بابابزرگ ها  را کنار می گذاریم که کار بدان جا نرسید.اما  پیری را با مادر بزرگ مرحومم شناختم.چهار نوه داشت و  آخری من بودم. رابطه اش با من بسیار خوب بود ولی روی هم رفته در ارتباط برقرار کردن کمیت اش لنگ بود و سخت پل می زد.گاهی که به خانه مان سر می زد زمان رفتن اصرار که بیا آنجا و پیش من باش.من هم گاهی می رفتم،دلش خوش می شد با یکی  در کنارش بودن.صبح ها که بیدار می شدم نشسته بود آنجا و من را نگاه می کرد و همیشه هم بساط تخم مرغ و خیار و گوجه برای صبحانه که چقدر دشوار درست می کرد.دستش رعشه داشت،چاقو در دستش مدام تکان می خورد.موقع تخم مرغ درست کردن سخت می ایستاد.بین دو زانویش فاصله افتاده بود و زمان راه رفتن دستش به دیوار بود.صورتش پر از چین و چروک و دهانی بی دندان.سلیقه اش چنگی به دل نمی زد ولی عجیب در بند پاکیزگی بود.از گوشه چشمش اشک می آمد و همیشه دستمالی دم دست تا اشکش را پاک کند،مشخص بود  آثار بیماری ست.از ما اصرار به دکتر رفتن و از او انکار.نام دکتر که می شنید هول به جانش می افتاد.در آخرین روزها هم دیگر اختیاری دست خودش نبود برای رفتن، که ما او را بردیم.خودش  چیزی نگفت ولی گمان کنم  تنش مالامال از بیماری بود.دکتر ها هم راستش را گفتند و خبر دادند زنده بمان نیست و ببریدش خانه،جواب کرده بودند.در خانه ولی زیاد نماند جز چند ساعتی.قلبش دیگر تاب نداشت کما فی سابق بزند،بیماری و سن کار خودشان را کرده بودند.آمبولانس هم آمد و مسافر را برد. دی ماه هشتاد تمام کرد



اکنون اما ده سالی از آن زمان گذشته و مادربزرگ دیگرم از آن زمان بسیار فرتوت تر شده.دو روز پیش که کنارش رفته بودم -  و تازه در روزهایی که سرحال است - گوشه ای از سختی هایش را  دیدم.در گرمای بهار انواع و اقسام لباس های گرم را پوشیده بود،و زیر دو پتو دراز کشیده بود.کوچکترین بادی تمام وجودش را به لرزه می اندازد.هوای خانه اش آنقدر گرم است که دیگران سخت می توانند تاب بیاورند.هر بار رفتن یک دوش گرفتن در ضمیمه دارد.


یکبار که به دیدن اش رفته بودم هر چقدر منتظر ماندم دیدم در را باز نمی کند.نگران شدم و منتظر شدم تا خاله ام بیاید.به بالا که رفتیم دیدیم روی زمین دراز کشیده  در میانه ِ حال.نه تاب تکان خوردنش بود و نه توان صدا زدن کسی.به زور بلندش کردیم و بر روی تختش نهادیم.لب لباب خاطراتش یاد کردن از جوانی اش است و کوهی که هر روز می رفته...


***


از این خصلت پیری بدم می آید.چین و چروک،بی دندانی،سخت راه رفتن،پای پرانتزی،موی سپید و کم پشت،گردنی که لای یقه پیراهن تلو تلو می خورد،صدای زمخت،دست رعشه دار و... را می توانم تحمل کنم؛اما اینکه نتوانم راه بروم و کاری کنم،نتوانم بخوانم،خشک مغز بشوم و گاه شماری برای مرگ کنم برایم غیر قابل تحمل است.تصور پیرمردی که نه توانایی حرکتی دارد،و بسیار بدتر،مغزش ممکن است یاری اش نکند براستی هولناک است.چند ده کیلو گوشتی که به سختی جا به جا می شود و - لابد - جامعه آن را به خاطر اینکه موجودی انسانی ست و لاجرم دوست داشتنی تحمل می کند.نوار زندگی انسانی آخرش چنگی به دل نمی زند