اثر خستگی مفرط و یا بی حواسی؟
دیشب به جای اسپری مردانه،اسپری خوشبو کننده زیر بغل گرفتم و امروز رفتم یک عطر زنانه خریدم
!
برای پرهیز از ضرر مالی بیشتر نقدا ً دور اسپری خوشبو کننده را خط کشیدم !
نخوابیدن زیر لوستر،بستن کمربند ایمنی حتی زمانی که عقب نشسته ام،همراه داشتن لباس زاپاس از بیم چاییدن در سرما و موارد مشابه دیگری همگی کارهایی هستند که دیرباز به «جون دوستی» شــُهره ام کرده اند و صد البته که بنده هیچ ابایی از پذیرفتن این صفت ندارم !
واقعیت این است که من از آن دسته افرادی نیستم که بیایم طوماری در شماتت زندگی ردیف کنم و به زندگی فوحوش بدهم و دست آخر حتی جرات فکر کردن به خودکشی و خلاص کردن خودم را نداشته باشم،من زندگی را دوست داشته و دارم و به عنوان یک جان دوست علاوه بر این که میل دارم سال های سال با سلامتی هر چه بیشتر زندگی کنم،در این راه از هیچ تلاشی هم فرو گذار نمی کنم... اما چه کنم که فکر مرگ ناگریز است.
...
چند وقتی ست که باز هم مرض فکرکردن به مرگ به جانم افتاده،آن هم چه؟ پرت ترین قسمت آن:اعلامیه.یعنی چیزی که در میان نخواهم بود که آزارم دهد،اما چه کنم که حتی زمان زنده بودنم هم فکر اینکه بخواهم یکی از اعلامیه های زشت که بر دیواره های شهر است را من داشته باشم سخت آزارم می دهد.
...
به این فکر می کنم که یک تصویر سیاه سفید درست و درمان با تعداد کمی کلمه و یا اصلا سکوت،چقدر می تواند گویاتر باشد تا ردیف کردن جملات و خانواده های داغدار و از این نوشتاری از این دست.یک عکس،آن هم نه از عکس های که آتلیه ها به ضرب و زور روتوش و نگاه عمیق به آفاق و... جفت و جور می کنند،یک عکس سیاه و سفید ساده،آن هم درست در زمانی که توقع اش را ندارم،یک نگاه ساده از آدمی که زمانی زنده بوده و زندگی می کرده،آخرش هم اسم و سالهای زندگی ام،مثلا ً چنین چیزی:
محمد رضا ...؛
13..-1390؛
در این حالت سکوت چقدر می تواند معنادار تر باشد،چنین چیزی شاید ریشه در باور بنیادین من دارد که سنگین ترین حرف ها را باید با سکوت زد،یا در برابرش سکوت کرد.همان گونه که بهترین موسیقی در نظرم موسیقی کلاسیک و البته بی کلام است،اندوهگین ترین حرف ها و یا احساسات را هم باید به سکوت سپرد،نوشتن حتی کلمه ای در در گرو ابتذال سپردن است.
...
اگر توان نوشتن تصویرکردنم به موسیقی بود،این چنین خودم را می دیدم [کلیک]
در صفحه اصلی سرویس های وبلاگی ِ ایرانی،لیستی وجود دارد که تمامی کسانی که وبلاگ - صاحاب هستند حتما ً آن را دیده اند.از تفریحات و کنجکاوی های گهگاهی ام،این است که لیست اسم ها را ببینم و بروم ببینم نوشته ها چه ارتباطی با عنوان ذکر شده دارند.برخی اما خیلی جالبند،اسم و فامیل خودشان را روی وبلاگ می گذارند،مثلا:وبلاگ شخصی غلامعباس اکبری راد (!).
چنین عنوانی برای یک وبلاگ در اساس بی معناست،وبلاگ که تعریف دارد و تاریخ و کمتر دیده می شود که وبلاگی چند نویسنده داشته باشد،که در غالب موارد افراد میل ندارند نوشته های شخصی شان با دیگری اشتراک داشته باشد،دوم اینکه آوردن نام برای کسی که طالب اشتهار و یا نیاتی مشابه هم هست، اگر نگوییم بی حاصل،اقل کم حاصل است،برای تعداد اندکی که این صفحات را می بینند توفیق شهرت چه حاصل ؟!.گویا برخی که کم نیستند بیش از حد خودشان را جدی می گیرند.
در اوان وبلاگ نویسی،موضوعاتی را که برای نوشتن انتخاب می کردم یا موضوعاتی بودند به شدت کلی که حاصل کار متنی مبهم از آب در می آمد،یا نوشتاری بودند که لقمه بزرگتر از دهان بودند و جمع و جور کردن شان در عهده من نبود،یا اینکه اگر هم در توانم بود نوشتن و به سرانجام رساندن متن و موضوعی چنین در چنان حجمی - 600 تا 1000 کلمه -شدنی نبود.امروزه که به متن های پیشین ام با عینک نقادی نگاه می کنم از منتی که دوستان میگذاشتند و برای نوشتن کامنت وقت می گذاردند سپاس گزار می شوم... گویا خویشتن را زیادی جدی می گرفتم!
به هر حال برای خودم این طوری به نظر می رسد که تب نوشتن با موضوعاتی آن چنان کـــَــت و کـُلــُفت؛ گویا تا حدی در من فروکش نموده و خواسته و یا ناخواسته،بیشتر می روم به سمتی که از مسائل روزمره بنویسم و در کنارش اگر شد حرفی چاشنی کنم.روزگار در آینه مقعـــر خویشتن را دیدن کم کم به سر می رسد و آدمی ابعاد واقعی خودش را ترجیح می دهد در اینه راستین ببیند و گرفتار وهم نشود.آه که زمان چه پندهایی برای آدمی دارد،یک سوزن به آدمی می زند و بادش را می گیرد و یک آینه رو به رویش می گذارد و واقعیت اش را نشان می دهد.
!
ساعت یازده شب پس از یک پیاده روی طولانی به خانه رسیدم،یازده تا دوازده شام و حمام،دوازده تا دو گپ و گفت با تنی چند از دوستان و بعد ساعت دو نیمه شب به سرم زد که گوش به نوای موسیقی بسپارم،یک ساعتی دور اتاق راه رفتم و شـــنفتن و شـــِنُفتن و شــِنُفتن...حسابی کیفور شده ام.
و بعد ساعت سه یادم می افتد باید فیلمی را برای دوستم ببرم،چاشنی ِ بحث درازمان که آیا ارتباط بین اذهان قضیه تاریخی می تواند باشد و ارزش وارسی دارد یا خیر که ناخواسته وارد فولدری می شوم که عکس های پس از انتخابات را آنجا جمع کردم.تمام وقایع را فیلمی می کنم و از برابر دیدگان می گذرانم.تمام خاطراتم احیا می شود و تمام آن روزها.بعد از یک ساعت تمام ور رفتن و گشتن در اینترنت،تا اشک خودم را در نیاورم دست بردار نیستم.
و بعد به عکس های شکنجه شدگان می رسم،یکی پوست دستش کامل کنده شده،ریه ی ِ دیگری کاملا از پوستش بیرون زده،کاسه چشم یکی خالی ست،جمجمه یکی تکه تکه شده،صورت یکی آنقدر خون نشسته که چهره اش پیدا نیست و ...
و همه جوان،و حتما امیدوار برای خودشان...
چقدر حالم گرفته ست امروز.
...
پدر ! از آن خنده های کودکانه که داشتیم و زیور ِ زندگی ِ بی آرام ِ ما بود اینک جنبشی نا محسوس بر لب های خشک من بر جای نمانده است.
پدر ! بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدن های شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستن های کودکانه را.
شهری که مرا به خویشتن می خواند، هم چنان که فانوس فروش دوره گرد،کودکان مشتاق را.
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی
اینکه چگونه و مهم تر از آن،کــــِــی می میریم برای خودش می تواند مسئله ای بغرنج و البته هولناک باشد،اما برای بسیاری اینکه کجا هم دفن می شوند مسئله ی ِ مهمی ست.در وصیت نامه های بسیاری از کهنسالان ذکر شده که در کجا دفن شوند:نظیر صحن امام زاده ها و یا گورستان خاصی و یا حتی آرامشگاههای فامیلی.
در مورد اول لابد طمع ماسیدن ثواب است که البته الباری التعالی الاعلم،در مورد دوم تجربه خوب مرحوم یا مرحومه مطرح است و در مورد سوم احتمال رضایت زایرین قبور،با یک تیر برای چند نفری یاد و خاطره زنده کنند.
بنده هم به زعم خودم خیال پردازی های قابل توجهی در این زمینه کرده ام،چگونه و کـــِــی مردن را.ولی در مورد اینکه تن آدمی دفن شود و برود زیر خاک راستش خیلی زورم می آید.
زمانی دور خیال پردازی می کردم که چنانچه جان شیرین از کف رفت،جسم باقی مانده را در یکی از دریاهای شمالی و جنوبی رها کنند ! بعد ها به این فکر افتادم که رفتن می تواند به نوبه خود دردناک باشد و دنگ و فنگ هایی پس از رفتن از این جنس می تواند دردناک تر از اصل قضیه ! کم کم خیال پردازی از این دست را رها کردم.
اکنون به این فکر می کنم اینکه پس از مردن،هر چه که کار خلق الله را راه می اندازد را پخش کنیم و کم ترین مقدار ممکن را به زیر خاک بفرستم،ولی در برابر به زیر خاک فرستادن حتی ذره ای از وجودم احساس بدی به من دست می دهد،اینکه چطور این حجم عظیم از جماعت کلیه جوارح و جوانح بدن را بدون اینکه بین دیگران پخش کنند به زیر خاک می برند،خود دانند.لابد خورده شدن توسط باکتری ها و کرم ها را خوش تر می دارند !