دو خون مردگی کوچک در دست راست و یک خاطره نچسب،گمان می کنم تنها بقایای بر جای مانده در تن و روان من است از تصادفی که دو ساعت پیش رخ داد و یکی از پنج سرنشین اش من بودم؛دقیقا ساعت 10:15 شب.
حال تشریح تصادف را ندارم.دقیق تر بگویم نوشتم و پاک کردم.تلفیقی از یابویی راننده و دست پخت شهرداری چی ها که خیابان ها را تند تند جراحی می کنند.چنین چیزی را تصور کنید:دو چرخ ماشین بلند شد.از جاده منحرف شدیم.لاستیک ها ترکیدند و رینگ پوکید و پس از کمی تلو تلو خوردن هم با شدت به بتن ها و دیوارچه ها خوردیم.
سالم ماندنم یحتمل مرهون دو چیز است:استعدادم در شناخت یابوهای وطنی و سفت نگاه داشتن خودم به در و بدنه ماشین.خانمی که پشت من نشسته بود چنین شانسی نداشت و بیش از باقی آسیب دید.البته از نقش باری تعالی و شب احیایی که خیابان ها خلوت تر بود نمی توان گذشت،آمدن یک ماشین از روبه رو دخل من یکی را می آورد.
در کل شب عجیبی بود.نمی دانم از چه چیزی می توان گفت.خودرو های عبوری دیگر که به همان سرعت بر روی ترمز زدند و ما اهل تصادم را نگاه می کردند و به سرعت نور جیم می شدند تا خدایی ناکرده کمک نکنند،مرض شهرداری در گاز زدن خیابان ها،خریت راننده و اینکه به حق جهان سومی هستیم،شانس ِ از تصادم جان سالم به در بردن،هراس و ترس زمان برخورد،دیوار های بتنی که از هر زمانی در آن دم ترسناک تر بودند،جیغ داد باقی سرنشین ها،خنده خودم وقتی ناباورانه از خودرو پیاده شدم و دیدم سالمم و...
هر چه بود به خیر گذشت.بروم ببینم با این خون مردگی ها چه باید بکنم.درست زمانی که گمان می کنی همه چیز بر روال است وقایع زندگی همه چیز را نابود می کند.البته این دفعه را که گفتم... به خیر گذشت.
امیدوارم که هرگز اتفاق نیفتد و زبانم لال در تظاهراتی و یا چیزی شبیه این جسم نازنینم از کف نرود،مازاد بر اینکه آدمی به غایت جان دوست هستم،باید حواسم جمع باشد که بدن بر جای مانده و عکس کارت ملی توسط برادران مهربان چپو نشود که به راستی مایه دستمایه شدن به نفع برادران را دارد.
موها همچو شهیدان مورد علاقه حاکمیت از یک سو به این سو آمده و ریشی دارم بس پر پشت و نگاهی خمار که گویی به آن سوی افلاک نظر دارد.خلاف نظر خانواده که اصرار تام داشتند که عکسی چنین برای آدمی همچو تو نه شایسته است و نه بایسته،با پیراهنی سفید و چهره ای شبه بسیجی - شهیدی عازم عکاسی شدم و عکس کارت ملی ام الان همچون برادران مهربان است.
همیشه هم این جوری نبود.در دبیرستان و اوایل دانشگاه تفریحی سالم٬سه تیغ کردن بود،با ورود به دانشگاه موهایم بلند شدند به آستانه بیست،سی سانتی.پس از خلاص شدن از شر موها مرض ریش گذاشتن به جانم افتاد و و به قول دوستان دانشگاهی تیپی چون "گروه فشاری ها".یکی دو سالی را با ریش پروفسوری گذراندم و پس از کمی سر گردانی حال را سبیل می گذارم و چه سبیلی.هر روزبلند تر می شود.کنار لب هایم را یکی،دو سه سانتی پایین آمده.از نظر هیبت و هویت حرف ندارد،ولی در زمان غذا خوردن کمی آزار می دهد و باید مدام دستمالی در دست داشته باشم تا بقایای غذا لای سبیل گیر نکند و اسباب آبرو ریزی !به یاری باری تعالی می خواهم جا پای برادرمان نـــــیــــچـــــه بگذارم!
البته که همه اش مرض است.گمان کنم پس از پریدن مرض این یکی دیگر ژانگولر بازی ها با انواع موهای صورت به پایان برسد.امشب که مهمان ها آمده بودند از دیدن سبیلم حسابی خندیدند و من هم به همراهشان.در مورد بار اولی که سبیل ناز را به زیر تیغ کشیدم و خاطره اش هم حرف دارم که باشد برای پست های بعد . در حال بروم که مهمان ها منتظرند
البته قبول دارم که کار کائنات لنگ تنها یک نفر نیست و با این همه ماشین جوجه کشی،کار ابنا بشر لنگ یکی نمی ماند که هیچ،یکی یکی هم اگر وارد گود نشوند زندگی جمعی بهتر هم می شود؛اما باید اعتراف بکنم که در مقام یک انسان بدم نمی آید که گوشه ای از کار را هم من بگیرم و در چرخه جوجه کشی من هم نقشی ایفا کنم !.آن هم نه به خاطر حس پدرانگی ای - آن چنان که جلال آل احمد در کتاب «سنگی بر گوری» نوشته - که ممکن است به صورت بالقوه بماند و سبب آزردگی بشود،نه.بلکه بیشتر بدین دلیل که دیدن یک بچه کوچک و ادا و اطوارها و سرزندگی هایش بد جوری قند در دل آب می کند.
تصور کودکی که بین یک تا شش،هفت سال سن دارد و نوع صداها و سوالها و کارهایی که می کند می تواندانگیزه خوبی برای زندگی باشد و همین اش است که من را به شدت قلقلک می دهد.هر چند که با تجربه تر ها از دنگ و فنگ فراوان اش زیاد می نالند، اما بعید می رسد که خودشان هم زیاد از وضعی چنین ناراضی باشند،وگرنه هیچ وقت یک بچه بدل به دو یا چند تا نمی شد و بچه سازی بر روی عدد یک متوقف می ماند.خلاصه آن که داشتن یک بچه کوچک را بدم نمی اید.
در عوض داشتن و حتی رو در رو بودن با یک نوجوان من را به راستی به هراس می اندازد.در مورد پسر ها تخس بازی و بوی تند عرق شان زننده است و در مورد دختر ها خیال پردازی و غرق در عوالم بودن و احساسات به جوش آمده کلافه کننده.در کتاب فروشی ایام خوشی ست زمان هایی که خواهر زاده شش ساله دوستم می آید و چند ساعتی پیش ماست.سر به سر گذاشتن و بازی کردن و به فکر انداختن اش تفریح رایگان با ارزشی ست.در عوض آمدن پسران نوجوان با صدای بلند و بوی تند عرق در گرمای چهل درجه و یا دخترانی که فله ای جیغ و داد می کنند و همه با هم حرف می زنند ترسناک است.تصور اینکه یکی از همین ها را داشته باشم و بخواهم با او به تفاهم برسم را نمی توانم بکنم.دوران نوجوانی دوران مزخرفی ست.خودم از دوران نوجوانی خودم به غایت بیزارم.چند سال وقت لازم است تا آدمی از وضعیت شبه نئاندرتالی پا در دروازه های تمدن بگذارد.
چند سال به من زمان بدهید تا فکرم را بکنم ببینم چند سال ور رفتن با طفل چند ماهه تا چند ساله که از خون خودم است ارزش رو در رو با یک نوجوان را دارد یا نه،کمی وقت بدهید...فقط چند سالی !
از خودم بگویم و اینکه چرا نیستم؟
بعد از شش ترم مشروط شدن و معدلی در سطح فاضلاب،گروه آموزشی پایش را کرده بود توی یک کفش که اخراجم کنند.خودم احساس می کنم درکم از مهندسی و اساسا فلسفه و تاریخ آن بد نیست؛ولی مهم اولیای دانشگاهی بودند و هستند که چنین نظری نداشتند و انتقام دانشگاه نرفتن و جزوه درسی نخواندند و استاد را نشناختند و خوب ننوشتند،شد این که حالا هست.فعلا این ترم بعد از یک ماه استرس استاد نمره ام را داد و طبق محاسبات اگر می افتادم معدلم پایین تر از دوازده می شد و این برابر بود با اخراج،که دیشب دیدم که افتادم.منتها چون بار سومم بود (!) در معدلم تاثیری نداشت به خیر گذشت !
...
از کارم هم که گفتم،در کتابفروشی دوستم هستم و سخت این شغل را دوست دارم.حقوق اش براستی مصداق عینی آب باریکه ست و همین که با بـــَربـــَر ها کمتر رو در رو هستم من را بس.چند وقت اخیر را به سرم زده که شغل دیگری در کنار کار فعلی داشته باشم تا کم کم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم.غرفه ای اجاره کردم و برای صرفه جویی در هزینه هایش خودم مشغول ساختش هستم که قصه ای دراز دارد،ولی امید دارم که بگیرد و آب باریکه دیگری نیز همان باشد.مشغول طرح ریزی هستم تا هر چه بیشتر خودم را از متن جامعه به کناری بکشم و تا این حد رفتار های اُزگلستانی توی ذوقم نزند و عملی شدن همین انرژی می گیرد.باور کنید یا نکنید چند وقت اخیر را به محض اینکه از زاویه نود درجه به صد و هشتاد درجه تغییر راستا دادم ،رفتم به دیدن خواب هفت پادشاه.نبودنم محض پیشآمد مشکلاتی بزرگ نیست.حربه ای ست و تلاشی جهت ساختن - اگر در کار باشد - آینده ای.
همین.
...
مامان منیر ما ارادت داریم.مخلص،مفلس،چاکر،نوکر،نوچه و...بی کم و کاست.
پ.ن:این را به تازگی پیدا کردم.تجدید خاطره ای شد.[کلیک]،اگر این لینک اجرا نشد این یکی.[کلیک]
پ.ن.2:کامنتهای پست قبلی پاسخ ندارد،در عوض این یکی را جواب می دهم !