بنا را بر این گذاشته بودیم که برای یک یا دو ساعتی زیر برفی که پس از مدت ها بارش گرفته بود پیاده روی کنیم،به چه مقصدی؟هیـــچ،محض پیاده روی بود که ارزش داشت و قدم زدن و ریزش برف روی تن آدمی را حس کردن.من و الهه بودیم و دختر عمویش که به جمع ما اضافه شده بود.
تنها پانزده دقیقه از قدم زدن گذشته بود که خاطره ها هجوم آوردند،برف بازی ها،زیر کاجهای مطبق ِ پر برف رفتن ها و آدم برفی ساختن ها،آدم برفی هایی که امروزه به نسبت زمان ما محدود ترند،و بعد پیشنهادی که به شوخی مطرح شد و بعد شوخی شوخی جدی شد:آدم برفی بسازیم! .سپس یاران را یکی یکی جمع کردیم،پسر دایی های من،و دختر عموی الهه.پس از چند دقیقه برادر و پسر عموی او نیز اضافه شدند،ناخواسته تقسیم کاری صورت گرفت و ساخت آدمک استارت خورد.ابتدا جایش را مشخص کردیم،زیر چند درخت کاج بزرگ جلوی خانه ی ِ مادربزرگ که جنوبی ست و همیشه خدا سایه دارد،سپس مشغول جمع آوری برف شدیم.کمی که گذشت پسر بچه هایی که مشغول بازی در پارک مجاور بودند هم اضافه شدند،به ایشان بیل و پارو و بیلچه و سطل و خاک انداز دادیم که برف بیاورند.پسر دایی کوچکم قرار شد که بر روی مرحله به مرحله پروژه با وسواس آب بریزد تا درون و برون آدمک لایه های یخ شکل بگیرد و زیر وزن برف متراکم سنگین فرو نریزد.یکی فیلم میگرفت،و دیگری بر روی آدمک برف می ریخت و من می تراشیدم.کم کم احساس کردیم چیزی خلق می کنیم که می تواند زیبا باشد و شمایل شــِــماهای کارتونی دوران کودکی را بگیرد.
هوا تاریک می شد و نور هی کم تر،ولی کار به سرعت پیش می رفت.دخترانی که مشغول پیاده روی بودند آمدند و عکس می گرفتند و منتظر پایان پروژه بودند که بیایند و کنار آدمک عکس ِ نهایی را بگیرند،پسرانی دسته دسته رد می شدند و با تعجب ما را نگاه می کردند که مشغول ساخت ادم برفی هستیم،کم کم برای خودروها هم جذاب شده بود،چند تایی صبر کردند و ایستادند و روند ساخت را رصد کردند.
لحظات جالبی بود،هوا تاریک بود ولی بچه ها با جان و دل کار می کردند.احساس پیکر تراشی را داشتم که مدام از کپه برف می تراشم تا اثر نهایی را از دل برف و یخ بیرون بکشم.چند ساعت گذشته بود،هوا هم سرد تر شده بود،برخی که دیگر وقت نداشتند رفتند.نوک دستان و پاهای همه یخ زده بود ولی اشتیاق ساختن آدم برفی هنوز برجا بود.کمرم درد گرفته بود از شدت خم و راست شدن و دیگر همگی متفق القول شدیم که در این سرما بهتر است ساخت را متوقف کنیم و تزئین کنیم که دیگر رمق ایستادن نیست.
برای چشمانش از میوه های کاج های جلوی خانه بهره بردیم،بینی اش را هویج سایز متوسطی قرار دادیم و برای موهایش از کاج های سوزنی برگ حیاط خانه بهره بردیم.منظره جالبی شده بود،بافت درونی آدمک یخ زده بود ولی رویش برف نشسته بود و کمی جلوتر از ما آدمک ایستاده بود به ما لبخند می زد.برای دستانش دو نفر از ما رفتند و از بقایای هرس درختان توسط ماموران شهرداری دو شاخه کوچک آوردند،که گرچه کوچک بود،اما از شکستن شاخه ی ِ درختان بی گناه بهتر بود.
آدمک اما بد شانس بود،هم به شب خورده بودیم و نور نداشتیم و هم کاج های بزرگ بالای سر اجازه ی ِ آمدن نور تیر ها را نمی داد،دوربین مان باطری اش تمام شده بود و لا جرم در سرمایی که گویی تا مغز بافت بدنمان رسوخ کرده بودیم،چاره دیدیم چند تایی عکس بندازیم و در عکس ها ماندگارش کنیم.(خطر برای آدمک نزدیک بود و چند پسر نوجوانی آن حوالی پرسه می زدند).خود را این گونه دلداری دادیم که فردا که نور بیشتر شد و از نو گرم شدیم هم فربه تر و هم بلندترش می کنیم و حسابی تزئئینش می کنیم.
امیدی واهی بود.حوالی نیمه شب گفتم سری بزنم آدمک در چه حال است،حین رد شدن از رو به رویش دیدم سمندی سفید رنگ ایستاده ست و خانوادگی با شور و شوق پسرک خانواده، مشغول عکس انداختن اند،آدمک اما وضع مناسبی نداشت،دیگر راست قامت نبود و به سمت راست قدری متمایل شده بود،می توانستم حدس بزنم یکی از همان وندال ها بهر ماجراجویی آمده لگدی بزند و برود که با بدنه یخی و سایز بزرگ آدمک برفی خیط شده است.تصویر و تصور ناراحت کننده ای بود،ولی تصور اینکه خانواده ای حین بازگشت حاضر شده اند بایستند و پیاده شوند و کنارش - علی رغم اینکه چون برج پیزا کج شده بود - عکس بیندازند،قوت قلب می گرفتم.خودم را دلداری دادم که فردا هم می شود دور هم جمع شد و از نو راست قامتش کرد.
ماجرا اما بدتر شد،صبح با خبر شدم که گروهی به آدمک حمله کردند و آن را شکستند و نابود کردند و گریختند.خبر ناراحت کننده ای بود،خاصه آن که نشان می داد هزاری هم که آدمک یخی باشد و از برون با برف پوشانده شده باشد،باز هم چاره ای جز نابودی در برابر حمله ندارد.
روی هم رفته تجربه ای عجیب بود،هیچ گاه گمان نمی کردم ساخت ادم برفی انقدر برای همه جذاب باشد که حاضر باشند بازی و گرمای خانه را کنار بگذارند و همراه شوند،برای لحظاتی واقعا ً خودم را در هیئت یک پیکر تراش تصور می کردم که می تواند مجسمه هایی یخی بسازند که بسیار سخت باشد و در عین حال پس از چندی دود شود و به هوا برود،و جالب آنکه هیچ گاه گمان نمی کردم ساخته ای برفی که تنها سه یا چهار ساعت زمان برد،انقدر برای زنان و دختران و خانواده جذاب باشند که گــُــله به گــُـله همگی بیایند و عکس بیندازند بروند،هر چقدر که در قسمت بدبینانه اش پیش بینی ام درست بود.ساخته شدن یک سازه - گر چه نیمه تمام موقتی - که می تواند برای بسیاری زیبا و جذاب باشد،برای بسیاری هم چنان قابل تحمل نیست. و کمر همت می بندند که سریع نابودش کنند.
صمیمی ترین دوستم را دو ماه است ندیدم و دوست دیگرم را پنج ماه،از دوستانم آن هایی را که دیدم و می بینم افرادی هستند که در زندگی روزمره همراه و هم نفسیم،بچه های دانشکده و یا دوستانی که دانشکده شان ور دلمان است،اینکه شال و کلاه کنم و به قصد تجدید دیداری بیرون بزنم هرگز.
...
حالا بعد از مدتی آمده ام بنویسم،در میابم رمقی برای نوشتن ندارم،فضای بلاگستان محزون است و بی جان.تنی چند از دوستان نزدیکانشان را از دست داده اند،وبلاگ های تنی چند از دوستان فیلتر شده و بسیاری مدت هاست که وبلاگ را به روز نکرده اند،در این فضای کرخ کننده ،از نوشتن آدمی را چه سود؟