دو یا سه سال زمان لازم بود تا مجید راز خودش را فاش کند، اینکه دختر دایی اش که این طور شگفت انگیز دوست می داردش، در اصل خواهر ناتنی وی است. مجید در طفولیت مادرش را از دست می دهد و پدرش می ماند با یک نوزاد تنها، در همان حال، سال ها از زندگی مشترک عمه اش می گذرد و بچه دار نمی شود، پدر سرپرستی او را به خواهرش می دهد، خودش هم ازدواج می کند ولی تا آنجا که خاطرم هست بارها و بارها پیش پسر می آمد و اسم او از زبان مجید جدا نمی شد. در واقع پس از چند سال هم کلاس بودن، زمانی که مجید راز خود را برای من فاش کرد، در همان سنین هم حتی برای من تعجب آور بود که چگونه این راز بزرگ را این طور هضم کرده و مدیریت می کند.
چند سال بعد با پایان یافتن دوران ابتدایی، مدرسه ما از هم جدا شد، ولی دوستان قابلی برای هم ماندیم. در همان ایام مجید دختردایی/ خواهرش را از دست داد، برای مدتی چونان روح سرگردان شده بود و سرسنگین، چند صباحی زمان لازم بود تا خود را پیدا کند.
پس از این واقعه، رابطه ما کمرنگ تر هم شد. رشته های تحصیلی مان جدا شد، کمتر یکدیگر را می دیدیم، با کوچ ما از آن کوچه، دیدار های گاه به گاه ما می شد به دیدار در خیابان ها، چرا که مسیر آمد و شد یکسانی داشتیم. اینکه با دختری دوست شد، ازدواج کرد را در همین دیدار گهگاهی در خیابان فهمیدم، دیدار هایی که همیشه ادامه داشت، چه با از دور سلام دادن، تکان دادن سر ها، چراغ دادن با ماشین ها، دست دادن ها و تبریک گفتن ها...
.
.
.
مجید، نخستین دوست دوران مدرسه ام، دوست صمیمی و هم بازی دوران کودکی من، تنها چند ساعت است که فوت کرده، و من در حیرتم که مرگ چقدر می تواند نزدیک باشد، در واقع یک ساعت اول را تنها به خیره ماندن به دیوار گذراندم و بعد از آن بود که اشک ها جاری شد.
نزدیکی مرگ به آدمی، بیش از آنکه اسباب وحشت من باشد، علت حیرت من است. اینکه هر لحظه، خاطره، خنده و گریه می تواند آخرین لحظه دیدار باشد، چیزی ست که در بسیاری از مواقع مرا براستی می لرزاند. فکر دو چیز مرا رها نمی کند: مادرش که او را چشم و چراغ خانه می دانست. و همسرش که تنها یک شب در خانه نبود و امروز دیگر مجید در این خانه نفس نمی کشد، نفس او را گاز بریده بود.
رفیق چه زندگی پرسرگذشتی داشتی تو