یکی از دوستانم چند صباحی را در صدا و
سیما مشغول شد و به همان سرعتی که دخول کرده بود خروج را پذیرا شد.پسری ست
عجیب علاقه مند به فلسفه،افسوس که استعدادش را ندارد و تلاش هایش فقط به
پریشان فکری اش منتهی شده،هر چند که گاهی مکاشفاتی برق اسا می کند.وقتی از
او علت را جویا شدم،می گفت سازمانی بود که با هیچ یک از کارکنانش توان هم
کلامی را نداشتم.گویی همه سوگند وفاداری خوردند که یکسان حرف بزنند و زمانی
که بحث را آرام و با مدرک پیش می بری می زنند جاده خاکی،جنس کلام همان است
که تریبون های حاکمیت صادر می شود:یک طرفه،بدون روال،فاقد منطق و سرشار از
مغلطه.
در طول «جنگ کره»،آن دسته از نظامیان آمریکایی که توان گریختن نداشتند و به اسارت تن داده بودند،مجبور شدند که در دفاع از برخی نظریات مارکسیستی سخن پردازی کنند و مقاله های گوناگون بنویسند و حتی سخنرانی کنند.پس از اتمام جنگ و بازگشت سابقا ً اسیران،شماری از این نظامیان،نظریه ها و ایدئولوژی مارکسیسم را رسما ً پذیرفتند.جامعه شناسان مکتب «کنش متقابل نمادین» از مثال هایی چنین استفاده می کنند تا اهمیت «نقش» را گوشزد کنند.
با تکرار مکرر یک فرض،چه بسا بتوان به حکم رسید.خلاف آنچه تصور می شود بسیاری از عقاید آدمی،حتی در بزرگسالی،بیش از آنکه ریشه در حساب و کتاب ذهنی باشد،ناشی از کنش های اجتماعی ست.یک نظام اقتدار گرا،می تواند با القا نقش هایی که در سازمان خودش پیش بینی کرده،بسیاری از کنش گران مدنظر خویش را عملا ً باز تولید کند،بی آنکه نیاز داشته باشد با مهره های مورد نظر خویش عمری سر و کله بزند.
تعداد طرفداران یک ایده،به هر میزان هم که
رو به کاهش برود،باز هم برای یک نظام ساده است که بتوانند تعدادی را برای
خود بازتولید بکند.چه با پرورش افراد مورد نیاز از کودکی،چه با تحت انقیاد
در آوردنشان در یک نقش
گربه دستش به گوشت نمی رسید،می گفت پیف پیف
گزین گویه ی ِ عامیانه
روزهای نوجوانی ایامی پر تنش هستند.روزگارانی توام با فلاکت های ِ جسمی و روانی.مشکلات روانی و هویتی که جای خود،بالا پایین شدن تن صدا،بالا رفتن قد و قواره و بالاتر رفتن میزان ترشحات غدد درون ریز و... احوال ِ به سامان نمی گذارند.خاطرم هست در دوران دبیرستان نبردی در گرفته بود بین بچه های هم کلاسی که چه کسی زودتر به سان تیر برق رشد می کند ،نبرد سنگینی بود و من بازنده این میدان.به هر حال کوتاهی ژن ها بود و یا فراخی هیپوفیز،قسمت ما صد و هفتاد و چند سانت قد بود و صد کم از این مقدار وزن در مقیاس کیلوگرم.باقی هم اگر یک مایل قد پیدا کردند و هرکول پیکر شدند نوش جان.
کنار آمدن اما با چنین وضعی دشوار بود.در
بحبوحه درس خواندن های دبیرستان،هنوز مسائلی دیگری که شایسته رو کردن باشند
چندان شناخته شده نبودند و حوزه رقابت محدود به درس و قد و هیکل،در مدرسه
ها که چیز دیگری رو نمی شد.خاطرم هست که قضیه را برای خودمان این گونه قابل
تحمل کرده بودیم،مدام پای اینترنت می نشستیم و قد و قواره دانشمندان و
اندیشمندان را قیاس می گرفیتم و کم کم با یک استقرا توهمی قضیه این گونه
تئوریزه شد: اندیشمند بلند قد خوش هیکل نداریم (یا کم داریم !).با این قبیل توهماتی خود را تسکین می دادیم،بزرگتر که شدیم تمامش بخار شد و نشست پای خاطراتی که حتی شایستگی مرور شدن ندارند.گربه ای بودیم که پیف پیف تئوریزه می کردیم.
در آستانه ورود به ششمین سالگرد نوشتن در وبلاگستان،قصد دارم اعترافی بکنم و امید دارم فاصله ی ِ شرعی را با گربه مذکور حفظ کرده باشم.
هر چند ماه های نخست نوشتن در بلاگستان،یکی از مسائلی که ذهنم را مشغول می کرد،تعداد نظرات،لینک ها،بازدید کنندگان بود.اکنون پس از
چند سال و از سر گذراندن روزها و ساعات پیاپی در بلاگستان،دیگر دیدن تعداد
نظرات فراوان و لیست لینک عریض و طویل واکنشی را در من بر نمی انگیزد، در
یکی دو ماه اخیر چرخشی در رویه خودم در وبلاگستان ظهور کرده است و تغییرات
بلاگ ها هم حاصل همان.خود متن نوشتاری برایم اهمیت پیدا کرده ست (بیشتر) و
دست کم برای خودم اینکه متن را بدون صیقل خوردن و زیاد پیچ و تاب دادن در
ذهن و آنلاین بنویسم،تا بعد ها ببینم عیارش چند است و چند مرده حلاجم
اکنون برای خودم تنها دو چیز الویت دارند: متن هایی که می نویسم،تعداد بازدید های بلاگ ها.امید وارم پست ها تنها برای خودشان خوانده و نقد شوند،گویی نگارنده همچو منی وجود ندارد.و بازدید های وبلاگ این حس را در من تقویت می کنند که ممکن است متنی که ارزش خواندن دارد، وجود داشته باشد
...
یک نکته در مورد بخش نظرات
به شخصه خودم از اینکه سرسری نظری بنویسم سخت بیزارم،این روزها اگر کمتر نظری می گذارم حاصل عقد موقت این مسئله ست با کمبود وقتی که این روزها گریبانگیرم شده.اینکه مخاطبین نظری بگذارند حاصل لطف ایشان و البته منوط به اختیارشان است.
رها از چهار چوب ها نوشت : آبجی من چند
باری تلاش کردم برات نظری بگذارم،ثبت نشد که نشد،حتی نیم ساعتی صبر کردم و
اثری نکرد.حمل بر بالا گرفتن دماغ نشود
اکنون که قریب به یک سال از وقایع کشور دوست،همسایه،رفیق شفیق،محرم اسرار و هم پیاله ... سوریه می گذرد و حمام خونی که در شهرهایش به پا شده،؛در این روز خاص تاریخی ایران این سوال مطرح می شود:"آیا اینکه اعتراض های مسالمت آمیز زودتر به خاموشی گرایید در نهایت به نفع خودمان تمام نشد؟"...آن هم درست زمانی که پاسخ هایی محترمانه نظیر گلوله و باتوم دریافت کردند؟
خطای رایجی که وجود دارد این است که نحوه تکان خوردن و جانشینی نظام ها به باقی کشور ها تعمیم داده می شود.واقعیت این است که در سوریه (و یکی از کشور های دوستش) قضایا بالکل متفاوت است از تونس و مصر و باقی کشور ها،شاید بهتر باشد دیافراگم نگاه تاریخی را کمی بگشاییم ونگاهی به آن طرف تر نظیر نازی ها بیندازیم.
هیتلر زمانی که دریافت هوا پس است و دیگر از پیروزی خبری نیست،به سربازانش فرمان داد کشور خود را بمباران کنند،حاصلش این شد که تعداد زیادی از پل ها و خطوط راه آهن و ساختمان های بزرگ را نه متفقین،بلکه خود آلمانی ها از بین بردند و زمانی که سرباز های متفقین به هیتلر رسیدند که دیر شده بود،خودش و معشوقش را کشته بود و وصیت کرده بود که جسدش را بسوزانند،چیزی جز چند تکه استخوان به متفقین نرسید.
در سوریه و عربستان و یکی از کشور های همان حوالی،قضیه بیش از آنکه شبیه کشورهای اروپای شرقی و یا شمال آفریقا باشد،شبیه اخوان نازی و در یک کلام فاشیست هاست.
هستیم تا نفس آخر،لطفا توهم بر ندارید و هوای تغییر به سرتان نزند،ما صلب تر از این حرف هاییم
اگر در مقام خود - زندگینامه نویسی بخواهم از خود بنویسم ودر آن قید کنم که شاهرگ حیاتی زندگی در دوران نوجوانی - و ابتدای جوانی- چه چیزی بوده،بی تردید از مذهب سخن خواهم راند.البته چنین چیزی تردیدی ندارد،در کشوری مذهبی و در نظام آموزشی و رسانه های مذهبی و ایام سال و اعیاد مذهبی و اماکن مذهبی که مثل قارچ یکی پس از دیگری می رویند و شاید مهم تر از همه،زیستن در خانواده ای که شالوده اخلاقش مذهب بود،چنین چیزی چندان مایه تعجب نیست.
پس از عیدی،بالاخره خودم را جمع و جور کردم و تعدادی گل و گلدان خانگی گرفتم تا فضای خانه کمی حال و هوای بهاری بگیرد.حاصل کار ده دوازده تا گلدان بود.یکی از آنها که دست بر قضا بیش از باقی چشمم را گرفته بود از همان روز اول شروع به ریزش کرد و ظرف دو یا سه روز تنها ساقه ای از آن ماند.تعدادی هم باکس های بزرگ پلاستیکی گرفتم به نیت کاشتن تــــُــرب و گشنیز و تره و لوبیا و ریحان و توت فرنگی و... که از اینها لوبیا و تره و ریحان محصول خوبی دادند،ترب اما چنگی به دل نمی زد.
روی هم رفته از حرکتی که زده ام راضی اگر هیچ چیزی نداشته باشد در کمترین میزان ممکن اش در بالا نگاه داشتن حال و حواس روحی ام به غایت امر موثر بوده و هست.اینکه محصولی هم بدهند هم چه بهتر.برای اکواریوم 250 لیتری ام هم بد نشد.آن هم برای خود شبه - توندرایی ست زیر آب.آب آبیاری گلدان ها و باکس ها را از اکواریوم می گیرم و به جایش آب تازه می ریزم.هم هوای خانه کمی درصد رطوبت اش بالا می رود و هم خاک فقیر نمی شود.هر چه باشد به قول اهل فن خرابکاری ماهی ها سخت به مزاج خاک سازگار .
نمی دانم معلول زیستن در شوره زار های جهان سومی ست یا محصول تربیت خانوادگی که در بین بستگان نزدیک همه دل در گرو گل و گیاه دارند،اما در اینکه سخت شیفته طبیعت و سرسبزی ام و برای سبز کردن اطرافم از هیچ تلاشی فروگزاری نمی کنم،تردیدی نیست.
با این حال در مقام اعتراف می گویم که هزاری هم که به ضرب و زور رسیدگی های انسانی این خاک ها سر سبز شوند،باز هم آب و هوای گرم تمام این زیبایی ها را از چشمم می اندازد.درست وقتی که خورشید در میانه آسمان بی رحمانه می تابد.میل زیستن در فضایی نظیر آنچه در فرتور زیر ثبت شده احتمال زیاد جزو دسته آرزوهایی ست که با خود به گور خواهم برد.
در صدمین پست این وبلاگ شرحی از خودم خواهم نوشت.نقداً جهت عزاداری جهت فوت امام راحل عازم شمال هستم !.
پنج روزی نیستم