چندی پیش ویدئو کلیپی می دیدم از لحظات آخر همراهی دو گربه.یکی سیاه و سپید (احتمالا نر) که بر اثر تصادف با خودرویی دراز به دراز بر روی زمین افتاده بود،نه تکاپویی و نه نشانه هایی از حیات.اما گربه سپید رنگ دیگر،مدام با دو پایش به تخت سینه گربه دیگر فشار می آورد،گویی که می خواهدنفس بدهد،بدین امید ِ ناامید که گربه دیگر به تکاپو افتد.جاندار است دیگر،مفاهیم در ذهنش صورت بندی نشده،خبر ندارد که وقتی سوت پایان تپش قلب زده شد،لا زمان جاری می شود و کار از کار گذشته.
چهار سال از حضورم در وبلاگستان می گذرد.در میان بلاگر ها تصوری ناپیدا وجود دارد که گویی مرگ سراغ بلاگر ها نمی اید.در میان مخاطبان هم هست،توقع دارند که مطابق معمول بیایی و بنویسی و فراموش می کنند مرگ در کمین است.بارها پیش آمده که دیدم بلاگری مرده و دوستانش در تکاپو که" کجایی؟چرا نمی نویسی؟خبری ازت نیست؟".نظیر گربه سپید رنگ که ناامیدانه تلاش می کرد،می دانست که اتفاقی افتاده ولی اینکه چه هست را نه.
غم عجیبی دارد این حالت.نوشته هایی هستند،نوشته هایی که از نفس نویسنده در آنها دمیده شده،ولی از نگارنده خبری نیست.بغض خاصی دارد.همه انگار می دانند خبری هست.خلایی بین دانستن و ندانستن.مالامال از شک و تردید و به دل بد افتادن.چقدر این دنیای مجازی و عینی به هم نزدیک اند
نفس هر صفحه ای هم به مخاطب است و هم به نویسنده.اصلا اگر مخاطبی نباشد نویسنده ای در کار نیست که شوق خوانده شدن است که قلم را روی کاغذ می کشاند.با این حال من در اینجا عمیقا احساس بودن می کنم،چنانچه در دنیای عینی احساسش را دارم.می خواهم بگویم که تا وقتی هستم می نویسم،اگر نباشم یا مرده ام،یا مصیبتی پیش آمده،یا سخت بیمارم و یا زندان.شق خامسی به ذهنم نمی رسد.اگر من نباشم دوستانم می توانند تا زمانی چراغ این صفحه را روشن نگاه دارند،می خواهم نظرات را از حالت تاییدی خارج کنم.از این پس مخاطبان نقش بیشتری در زنده نگاه داشتن این صفحه دارند
از حیوانات نگویید که ما جانمان برایشان می رود... از همین رو رفتیم جانورشناس شدیم و ندانستیم اینجا جای دنبال آنچه دلت می خواهد رفتن نیست... و همین گربه ها و سگ ها و ... بودند که عاقبت بنده چنین شد
...حالا هم که این ویدئو کلیپ رو تصویر سازی می کنم دلم همین طور غش و ضعف می ره.
اما کلا مرگ چیز بدی نیست اگه بی موقع نباشه... اون موقع ها که وبلاگ می نوشتم شدیدا به آدمایی که واسم کامنت می ذاشتن و من هم وبلاگهاشونو می خوندم یه جور خاصی عادت کرده بودم... و اگه یه مدت خبری ازشون نمی شد واقعا نگران می شدم... حس خیلی خیلی بدیه اینکه آدمی که تا دیروز می نوشت و تو بهش سر می زدی یهو دیگه ننویسه چون دیگه نفسی نداره که بنویسه... وای... خیلی بده. امید که سالیان دراز با سلامت و صحت بنویسید. خدا به بازماندگان جناب شیرزاد صبر بده . روحش شاد.
جانور شناسی؟ یعنی دقیقا رشته ای به همین نام رفتید؟
حب نخست من هم جانور شناسی بود در کودکی،تا اینکه در بزرگسالی در اینجا قرار گرفتم.
آدرس وبلاگ پیشین چه بود؟چه شد؟
مرسی.آمین
سلام نازنین رفیق...
غم ام می آید از خواندن این که نوشته ای...
از رفتن شیرزاد هم غمی عجیب گرفت ام. روزی اگر هم کلام ات شدم می گوی ام...
از این ها ننویس. کاش تا هست ام باش اند همه دوستان ام و بنویس اند و بخوان ام. کاش دیگر غم رخ ننمای اد آن گونه که چند روزی پیش رخ نمود...
دعای ات می گوی ام...
عذر خواهی بابت تازه شدن غم دل
دیده بودم. خیلی غم انگیز بود. خوب است که اینها رمز مرا میدانند. باران این ها.
آره.غم انگیز بود خیلی.
این کلیپ رو دیده ام. عجیب بود!میگوییم حیوان!اما بعضا صد شرف دارد به انسان!
خوندن این پست یه مقدار شوکه ام کرد! ما همیشه فکر میکنیم مرگ برای دیگران است. امیدوارم همونطور که دوست داری پیر بشی و چراغ این صفحه همیشه روشن باشه.برداشتن تائیدیه خوبه و گذاشتنش در موارد خاص لازمه. خوب میکنی برش میداری بید!
بلد نیستم بر دارم !
با عرض شرمندگی.قبلا گزینه ای با این مضمون داشت ولی حال غایب است و دوستان هم اگر راه حلی دارند ارائه دهند لطفا
اتفاقاً توی 360 به این قضیه فکر کرده بودم ولی چون می دونستم که اونجا صفحه عمومی داره خیالم راحت بود یکی از دوستان نزدیک بالاره خبر رو میرسونه و اونجا می نویسه
حالا اینجا چی کار کنیم؟
همون !
چه کار کنیم
در اینجا می طلبه آدم یه کف مرتب به افتخارت بزنه
چرا؟
سلام
تصور غریبی است این نامیرایی بلاگرها
این جمله بالا رو نوشتم و بعد چشمم خورد به کلیک های پایین صفحه! وقتی دیدم شوکه شدم
....
آره
البته من تعداد دیگری از این تجربه ها داشتم.د.ستی داشتیم که بلاگر بود،چهار سال پیش،در اگلستان.تصادف کرده بود.در آخرین لحظات در بیمارستان شماره پس ورد ویوزر اش را داده بود به خواهرش.به این امید که می آید و می نویسد که بعد از مدتی خواهد آمد که نیامد.زیر تیغ جراح تمام کرد
درب و داغون شدم
درب و داغون
درب و داغون
درب و داغون
داغون رسمن.
...
برخی تلخی ها اجتناب ناپذیرند
شق خامسش دامادی است پسرم ... شاید نخواهی همه بدانند و دستت بند شد به سلامتی ... نمیگی بعد تو قند تو دلت آب میشه ما زهر تو حلق مون ؟ بی انصاف !
دل ما را ریش کردی ...
حالا باید همین روزها که نگران دختری نو یافته بودم در این زیستنگاه مجاز که با اینکه نمی بینیشان می توانی لمسشان کنی تو این پست را میگذاشتی ؟ یک هفته است نمی دانم کجا برم پیداش کنم . وبش باز نمی شه برام یک کامنت خصوصی گذاشته گفته مامان منیر روزت مبارک ! چه مشکلی داره که دیر اومد و زدو رفت خبر ندارم ... فقط دلم شور میزنه بد جور ...
امید که خبر بدی نباشد
این شق خامس هم از اون تیکه های منحصر به فرد بود واقعن!
باور کن نوعی الهام بود شاید.ساختنی در کار نبود
سلام دوست...
غم ها این روزها می ای اند. ناگفته هم تازه می شوند. شاید روزهایی بروم پی غم ها. کسی چه می دان اد...
چه بگویم که گفتنی ها را گفتم
من حتما می سپرم بهت خبر بدن.
برای خودت را می گویی ؟
بلا به دور عزیزه !
کف مرتب واسه اینه که دوستان با افکار و نوشته ای شما حال می کنند. دلیل بیشتر از این؟
والا می تونیم رمز عبور را به یک دوست صمیم بدهیم که قابل اطمینان باشد و اگر اتفاق خاصی افتاد یه خبری اینجا بنویسد
ولی باید طرف خیلی آدم حسابی باشه هاااا
راستی یعنی شما اگر غیر از موارد ذکر شدهدر پست،اتفاق دیگری نیافتد حتماً 3 روز در میان اینجا هستید؟ اینجوری برای شما که تکلیف روشنه
راستی یه نکته دیگه برخی کلمات عربی را در نوشته ای شما می بینم که تعجب می کنم مثل خامس، حب، چون معادل های پارسی بارزی دارند
همان.من آدمی هستم که سخت اطمینان می کند
آره.من حتما خودم را می رسانم.تا به حال فقط یک بار یک هفته ای نبودم
امروز صبح که داشتم دوش میگرفتم پرتاب شدم به روزگاری که ماندگارترین تصویرش توی ذهنم عکس مچ بخیه خورده ی دوستی وبلاگی بود که بعدها وبلاگش کلا از بین رفت و من بیخبر ماندم ازش. دوست داشتم آدرسش یادم بود. اسمش را میدانستم یا می دانستم که بلاخره خودش را راحت کرد یا نه. چند وقت پیش هم دختر خورشید یکی از بلاگرهای فعال حقوق بشر تصادف کرد و رفت. امروز هم این "لینک" و "لینک" شما غمی به دلم آورد که تنها توانستم بگویم دریغ. راستی کم کم از ما بجای وصیتنامه وبلاگ و استتوس فیسبوک بجا می ماند!
حیف شد
راستی اینجا مینویسید یا بلاگ اسپات؟
اینجا
البته فیلتر شکنم را درست می کنم و دوباره بعد از چند ماه آنجا را هم از نو ردیف می کنم
امروز که به وب دوستم کیانا سر زدم با این نوشت ها روبرو شدم
بعضی وقتا فکر می کنی مرگ مال پیراست و وقتی خبر مرگ یه جون رو می شنوی باورت نمی شه.منم وقتی خبر فوت یکی از دوستای وبی خوبم رو شنیدم باورم نشد.اخه اون فقط ۲۹ سالش بود...!!!
و در اینجاست که بی وفاییه دنیا برات ثابت میشه... البته در خیلی جاهای دیگه هم ثابت شده!
آره .
بی وفاییش را خیلی ثابت کرده،ولی من سخت اعتماد کردن را دوست دارم
ما احتمالا تلهپاتی با هم داریم. امروز یه مطلبی نوشتم در همین مورد.
من که دلم واسه دوستانی که دیگه نمینویسن تنگ میشه.
پیر شی جوون.
می خوانمش حتما.
حالا که هستی و مینویسی
من هم با خوشحالی از بودنت قدر نوشتهات را میدانم
امیدوارم اینها که شمردی برایت پیش نیاید
اما چون خامس را قرار است من در ذهن بپرورم مطمئن باش جای خوبی میفرستمت
مرسی و لطف داری.فقط جای دور نفرست،همین نزدیکی ها باشم
رشته زیست شناسی (جانور شناسی) خوندم... یعنی گرایش جانورشناسی از شاخه های زیست شناسی. خوب بود اما اونچه من می خواستم نبود و بسیار علاقه داشتم در زمینه رفتارشناسی جانوری ادامه تحصیل بدم یا اکولوِژی جانوری بخونم اما در ایران امکان پذیر نبود و بنابراین رفتم سراغ محیط زیست. و پیرو پست قبلی باید بگم بسیاری از مهارتهایی که باید حداقل بچه های ما بیاموزند یکیش فهم بالاتر از محیط اطراف و جاندارانش هست. اگه روزی فرزندی داشته باشم قطعا خیلی چیزها در مورد حیوانات و محیط زیستمان به اون خواهم آموخت چون این واسم یه آرزو شده که ما ایرانی ها کمی درک بالاتری از جانوران و محیط زیستمون داشته باشیم. ببخشید این همه حرف زدم... اصلا حرف از محیط زیست و جانور که میشه دیگه یکی باید بیاد جلوی منو بگیره.
.
وبلاگ را هم دیگه ننوشتم چون داشت بار منفی بهم می داد...4 سال نوشتم ولی دیگه خیلی منفی شده بود. درش رو پلمپ کردم.
اطلاعات خوبی بود.اتفاقا شاید اگر ایران کشور پیشرفته تری بود من هم سراغ این رشته می رفتم.حب نخست ما بالاخره جانداران بودند زمانی (نه اینکه الان اصلا مستند نگاه نمی کنم!).اتفاقا من از شما تعدادی سوال دارم که خواهم پرسید
نوشتن نشانه ای از حضور است که زندگی را به یاد میاورد.
ارزویی قلمی پر توان و عمری پر بار برایتان دارم.
یکی از دوستای مجازی منم دیگه نیست که اتفاقا خیلی خیلی مریض بود. و من همش فکر بد میکنم.ازار دهنده است.
منم به روزم.
مرسی
می آیم
ف... شدن من که دلیل موجه نمی خواست. مشخص بود.
ادرس جدیدم را گذاشته ام در نوار وبلاگ.
هر گاه به وبلاگ محمدرضا یزدان پناه می رفتم و نام بلبشو را می دیدم دلم آشوب می شد. حتی با گذشت چند سال فراموش نمی شد و هر بار ذهنم درگیر مرگی می شد که او را برد. اویی که نمی شناختم خودش را جز با قلم و نگاشته هایش.
امیدوارم هر کدام از ما پسورد وبلاگمان را در اختیار معتمدی قرار دهیم. لااقل اینگونه پس از مرگمان نیز به مخاطبان خویش احترام را تمام کرده ایم.
آره.باید فکری به حال دادن یوزر پسووردم به نزدیکان بکنم
سلام

یادمه پست های دیگه ای هم در باره ی وظیفه خطیر ی که بر عهده وبلاگ نویسان است داشتید
به طور کلی دغدغه مندی تان به نوشتن وبلاگ تحسین بر انگیز است
ولی به قول جناب میله با سپردن قفل این کلید به نویسنده ای دیگر می توان عمر وبلاگ را صد ساله کرد
البته صد سال دیگر ان شاالله
این کلیک و کلیک آدم را شوکه می کند...
بیشتر از صد سال انشالله !
4 سالگیش مبارک :-) وبلاگ نویسی من هم چهارسالست
مرسی
چند تا خانه عوض کردی؟
من هفت تا؟
شما چند تا؟
هر کی بیشتر باشد برنده ست!
سلام بر دوست هم اسم
مطلب گربه ای و سرما خوردگی ات را خواندم.
من جزو قسمت نهم وبلاگهای مورد نظر شما هستم.
تشریف بیاورید