در کشورهای غربی،خبر اینکه بیماری تا چند صباحی دیگر بیشتر زنده نیست را مستقیما کف چنگش می گذارند،خود داند با باقیمانده اش چه خواهد کرد.در ایران نزدیکان - در ظاهر قرص دل تر - را به کناری می کشند و یواشکی خبر شوم را به اطلاعش می رساند،به گوش بیمار رساندنش بر عهده او.نحوه برخورد با واقعیت های زهر آلود زندگی اساسا ً موضوعی فرهنگی ست و می توان تا حدودی فارغ از ارزش گذاری بدان نگریست.حتی شنیده ام که گهگاه و به ندرت در خارجه،بیماری که آفتاب لب بوم است،آن اواخر مهمانی بزرگی ترتیب می دهد و نزدیکان را دور خود جمع می کند و از آنهاخداحافظی می کند،احتمالا بدین معنا:"زندگی کردن در کنارتان را دوست داشتم،دوست دارم با شادی (دست کم ظاهری) از شما خداحافظی کنم".
بر همین سیاق و البته با تلخی ای بسیار کم تر،از یکی از دوستانم خداحافظی کردم.دوستان ده ساله دور یکدیگر جمع شدیم و ضمن کمی آب بازی در کنار رودخانه و جوجه کباب و شوخ و شنگی،در اصل با او وداع کردیم.که کار و بارش برای رفتن به ایالات متحده جور شده بود،لس آنجلس.ناگفته نماند سابق بر این بودند دوستانی که عازم جرمانی شده بودند و یکی که عازم کانادا بود،ولی با رفتن او بود که به راستی احساس ته نشین شدن کردم و پرونده کوچیدن برای بار دیگر باز شد.
به شوخی به او می گفتم چنانچه در آمریکا برای خودش کسی شد ما را فراموش نکند،و چنانچه اوضاع چندان خوب نبود بهتر است ما را فراموش کند.خندید و از صراحت لهجه تشکر کرد.می گفت که جور کردن ویزا سخت است و بهتر است خانواده به دیدن او برود تا او برای دیدن خانواده بیاید،برای تخصص اش در ایران شغلی نیست و احتمالش هست که رفتنی بدون بازگشت باشد.جمعه شب عازم شد.دور از ذهن نیست که با توجه به اینکه چند روزی بیشتر از اسکانش نمی گذرد یاد و خاطره ایران برایش زنده باشد و خانواده اش.نشانه های کم رمقی هم از ما.او آنجا چند هزار کیلومتر آن سو تر و من اینجا،آینده برای چه کسی دلهره آور تر است؟
جرج بوش هشت سالی مدام می گفت پرونده نظامی ایران هم چنان باز است.حکایت پرونده کوچ ما،حکایت پرونده ای شده که او از آن سخن میگفت.آینده تاریک،خطر حکومت،وضعیت اقتصادی و بدتر از همه وضعیت فرهنگی،برای پراندن چهار،پنج میلیون نفر کافی بود.سوال می تواند این باشد:
چرا چند میلیون و یکمی ما نباشیم؟
پ.ن.:فانی باید علت نبودنت را بگویی
قبل از آن که متنی جدید بنویسی !
برادر بیا بریم .. من هم دارم می رم ..
انا وسواس الخناس .. الذی یوسوس فی صدور الناس ....
بیا بریم کانادا .. همه دارن می رن ...ببخشید یه بنده خدایی می گفت: دیگر صحبت از فرار مغزها نیست ... صحبت ماندن احمق هاست .....(با عرض پوزش از کلیه دوستانی که مانده اند .. در مصل مناقشه نیست)
مصل اون وقت؟؟؟؟؟؟ مثل منظورم بود
سلام عزیز دل...
حکایتی ست این حکایت رفتن ها. دیگر برای ام معنای هجرت ندارد. روزی داشت...
تنها به رفتن هر یکی دیگر حسرت می مان اد بر دل ام. که سهم و حق و وظیفه را جا گذاشته اند و می روند. اغلب بهترین ها هم می روند.
مشی سادات مبارزه و انسانیت، بزرگ مردان ملی و مذهبی، همیشه برای ام درس آموز و اسوه بوده که با همه دردها و زخم ها همین جا ماندند و مردند...
برادر جان مغز زنده، بیشتر به درد می خوره تا قهرمان مرده ... اون هم واسه این مملکت ... بری خودت رو تجهیز کنی به دانش و توانایی و پول،می تونی به این مملکت خدمت کنی،ولی بمانی و با افسردگی و اعصاب خورد تحمل کنی،دردی از این مملکت دوا نمی شود
بله!
سلام
مثل دو کفه ی ترازو میماند که سالها همتراز مانده باشند! و تو مانده ای میان بیم فرسودن در وطن یا دلهره ی غربت ودلتنگی در بلاد دور...
در هر دو حال تفاوتی نمیکند... چرا که این رنج همیشه هست و فقط نقالش را عوض میکند باید با خودت روراست باشی بید!
رفتن و ماندن هر دو دلیل می خواهند.
ترجیح میدهم بمانم حتی بی دلیل،من این رفتن ها را دوست ندارم... پر از حس غربت و دلتنگیست و خیلی چیزهای دیگه،البته از نظر من...!
رفتن تخصص یا پول میخواد؟ داریم؟ نه نداریم.
دیدی فانی خودش بود؟ دیدی فانی برگشته؟ فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته فانی برگشته مردم
نه اینجا جای موندنه
نه اونجا جای رفتن
حرف حساب هم چیزیه که فقط من می گم...
بهارک جونم این فانی خانوم سایه اش سنگین شده
بیا همون بکشیمش خلاص....
من سبک سنگین حالیم نمیشه من همون فانی شوخ قدیمی خودمون رو میخوام.
نه فقط برای اینکه اینجا در غربتم برای اینکه آنجا هم آشنایان و همراهان همه غریبانه گرد هم بودیم
این برادر ما اصلاً سایه اش سنگین شده در حد تیم ملی اسپانیا در جام جهانی پارسال
حداقل یه نقطه زیر کامنت های ما بزار دلمون خوش بشه ...
فاطمه جون میگه شبها حتا کراواتش رو هم باز نمیکنه بس که خسته است صبح پا میشه میبینه با کراوات خوابیده بوده ... دیگه یعنی اینقد ...
در مصل مناقشه نیست
مثل
سلام
اگه حکایتش در آینده هم مشابه همون پرونده باشه که پس همینجا در کنار هم هستیم
چی بگم؟
گفتن نداره.
خودت می دونی از چه جنس حرفاس.
برادر جان خوبی؟ بابا یه خبر بده .. این چه وضعیه؟ منیره که جواب کامنت نمیده، نیکا که جواب کامنت نمیده، تو که جواب کامنت نمیدی .. دیگه مونده پیانیست و میله عیزی هم به روز نشوند که کلاً ما بریم دنبال زندگیمون .. یه هانی، هونی، لنگه کفشی ... چیزی پرت کن ما بدونیم که هستی ... اصلاً آدرس این دکه رو بده من بیام اونجا بدونم داری چی کارمی کنی؟ معلوم هست؟
نکنه مزدوج شدی؟
نکنه چک برگشتی داری فراری شدی؟
نکنه با ما قهری؟
نکنه دستات شکسته نمی تونی تایپ کنی؟
نکنه وسط بیابون بدون اینترنت گیر افتادی؟
نکنه .....؟
راستش رو بگو ... من طاقت دارم .. بگو
فاطمه جونم بیا سر بذاریم رو شونه هم دیگه و زار زار بگرییم چون ابر در بهاران. این دوستای بی وفا رو ولشون کن.
بابا بچه ام قرض داره خب ! تا دیر وقت سرکاره . حالا حالا ها هم خیال مزدوج نداره . حرف درنیارین برا پسرم . خودم هم اومدم جوابشو بخونم که کامنت شما مهربونا رو دیدم . اگه گذاشتین من تو آسمون ادبیات آلمان خورشید درخشان بشم ... اگه گذاشتین این بچه پول در بیاره ... بس که مهربوننین
فاطمه گلم . جواباتونو با کمال میل و کیف وافر نوشتم قربونت برم
بهار من تو همون ابر بهاری که مادر بارانی ... به همین مناسبت نامگذاری کردی نه ... هی بباری ... هی بباری ... دیگه همون بامداد باید گریه کردنو از سرت بندازه
منیره جونم این برادر ما خودش در دفاع از خودش به غایت توانمند هست شما دیگه آب در آسیب یاشون نریزید .. چون خودت می دونی روی حرفت نمیشه حرف زد ...
باشه بهارک بیا .. چون ابر در بهاران ....