خواهر زاده دوستم بی تاب است که به من چیزی بگوید.از آن دست اضطراب هایی که بچه ها دارند،خبری را که قول دادند به هیچ کس نگویند و ربطی به کسی ندارد را در گوشی به همه می گویند.گرم کارم هستم،مدام پا پــِی می شود و اشاره به سرم می کند که خم شوم تا در گوشم خبرش را بگوید.کتاب فروشی شلوغ است و سرم حسابی گرم.با بی حوصلگی و یک لبخند تصنعی خم می شوم و می گویم:بگو مریم
- قول می دی به هیچ کس نگی؟
-آره قول میدم
-حتی به دایی و زندایی هم نمیگی؟
-آره بابا،خیالت راحت
- امروز صبح عــَـمــَم مــُـرد
کمی با ناباوری نگاهش می کنم.اشاره می کند که خم شوم و باقی اش را بگوید
- دکترا گفته بودند سرطان داره
-کــِــی گفتند؟
همین چند روز پیش،حالش خیلی بد بود
-مگه چـــِش بود؟
-سرطان داشت،توی سرش هفت هشت تا تومور بود
-بچه هم داشت؟
- (با دستش اشاره می کند،شبیه V می شود انگشتانش)دو تا بچه داره،یکیش همسن منه و یکیش هم نی نیه.
اندوهگین می شوم.معلوم است که در ذهن بچه ی ِ شش،هفت ساله نه مرگ مفهومی
روشن است و نه اوج مصیبت را خوب درک می کند و نه حتی می داند سرطان چیست.
به او شکلات می دهم و می گذارم سرش به صدف هایم گرم باشد.
حالا نیمه شبی نمی دانم چرا بی قرارم.خبر فوت کسی که نمی شناختم اعصابم را این طور بر هم ریخته و یا مشکلات خودم.فکر بی مادر شدن یک پسر چند ساله و یک نی نی؟
حتی دوش گرفتن هم دوای مغزم
نبود.هنـــگ ِ هـــنــــگ،هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.فقط در و دیوار را
مقادیری نگاه کردم و به ذهنم رسید که شرح ما وقع را بنویسم.