دایره ساختنی های ِ سوختنی ِ بشری آن چنان وسیع است که حتی بعید به نظر می رسد بر فرض شدن،کسی و یا گروهی حال و تاب چنین چیزی را داشته باشند که یکایک نام آنها را ذکر کنند.من اما از تمام این سوختنی ها باقی را قلم می گیرم و تنها به یکی از آنها اشاره می کنم:"دفترچه خاطرات" یا برای ِ من "گفت و گو های تنهایی".
همین چند روز پیش بود که جلد سوم "گفت و گو های تنهایی " را به باغ ِ شوی ِ خاله بردم و ضمن قرار دادن مقادیری چوب و برگ و علف هرز خشک شده،به یک کبریت مهمانش کردم و پس از دقایقی جز خاکستری از آن نماند.شاید دلیلش را می توان این گونه فرض کرد که حاضر نبودم بخشی از وجودم را که حاضر به فراموش کردنش هستم را در لا به لای اوراقی جای بگذارم.گزک به دست دیگرانی داده بشود و یا بخشی از خودم احیا بشود.
هر چه بود از سوزاندنش در حال پشیمان نیستم،هر چند گمان می کنم که ایام پیری بدم نمی آید که بخشی از دست نوشته های ایام جوانی را مرور کنم؛حالا کو تا پیری بر فرض زنده ماندن.
قصد سوزاندن هر سه جلد اش را سال گذشته داشتم.یکی از دوستانم می گفت که به او بدهم و او نوشته هایم را بخواند.پیشنهاد بدی نبود،هر چند که دادن دل-نوشته ها و ذهن - نوشته ها ایام تنهایی بد جوری پته آدمی را میریزد روی آب.
حالا دو ماهی می شود که دست نوشته های دیگری را از نو شروع کردم.به سیاق هزار صفحه سابق نیست.در آن کمتر نوشته های احساسی دیده می شود و از مسائل کلی خبری نیست.می خواهم نگاهش دارم و ببینم در آینده خود ِ امروزی ام را چگونه در می یابم.
این روزها مسائل مهم برای فکر کردن کم نیستند،یکیش:جلد های اول و دوم "گفت و گو های تنهایی " را کی و کجا سقط کنم؟
کار خوبی کردی پسر جان . بی دغدغه همه رو بسوزون . ما هنوز اونقدر بزرگ نشدیم که به هم اجازه داشتن خاطراتی بدیم که فقط مال هر کسی میتونه باشه . ممکنه خاطره ها با هم تنها بشن . ممکنه خاطره ها بچه دار بشن .. ممکنه بچه هاشون راه رو از چاه تشخیص ندن . ممکنه فریب بخورن . مغشوش کنن اذهان رو . بعد تو باید بری جواب پس بدی . حالا حالا ها مونده تا ما اجازه داشته باشیم مالک خاطره های خودمون باشیم . ما مالک همدیگه میشیم . پس خاطراتت رو بسوزون . بی دغدغه .
نه !!!!!!!!!
من یه دونه ازش دارم، اتفاقاً یه دفعه توی خوابگاه روی میز اتاق جا موند. هم اتاقی و صمیمی ترین دوستم وقتی خوندش و از اسرار دل من خبر دار شد، رفت و جریان رو به همه عالم و آدم گفت تا حدی که وقتی یه عده باور نکردن از روی دفتر کپی گرفت و این کپی ها تا خوابگاه پسرا رفت و ... و فکر کن که همه دانشکده از جریانات خبر دارشدند ولی تا 1 سال بعد از خوابگاه اون یکی دوست صمیمیم نگذاشت که من بفهمم
وقتی فهمیدم چه حالی داشتم ....
ولی با این حال و چنین تجربه بدی، هنوز حفظش کرده ام .. البته من خیلی پر رو هستماااا .....
دفتر الان خونه مامانه ... وقتی از دنیا بیزار میشم پناه می برم به همه اون حس و حال ها .... گاهی از خوندنش تعجب می کنم، گریه میکنم، می خندم و ...
حاضر نیستم بسوزونمش ..هیچ وقت ....
نسوزونش
بذار همیشه یادت باشه یک روز چه آتیشی به جونت بود
اون روزی که سرد شدی رو می گم
گیرم که گزک شد به دست دیگران گیرم که دیگران خوندند و خندیدند و گمراه شدند و سواستفاده کردند
ما که یک عمره اون دیگرانیم مگه قبلی هایمان وقعی نهادند؟؟؟
جلد اول و دوم رو هم بده من
اینجوری سقطش کن!!!
پستتو که خوندم (به شرافتم قسم می خورم، این دومین پستیه که از اینجا خوندم!!!!! اونم دیگه.. ! )، یاد این افتادم:
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند ؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت ،
اما نه با دنیا
که دنیا را !
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را !
قیصر امینپور
چی بگم؟ من باشم نمیسوزونمشون
عجب انقلابی کردی پسر!
من دیگه جرات ندارم از این دفترا داشته باشم
می ترسم
اما اگه میشد که داشته باشم چی میشد
گاهی به یک وبلاگ جدید فکر می کنم...
چمی دونم اما ... پشت سر باد نمی آید
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است. خوب کردی اصلاْ
خاطره فاطمه خیلی وحشتناک بود. چقدر می شه به اون هم اتاقی فحش داد. اصلا اگه تمام فحشهای عالم را نثارش کنیم چیزی تغییر می کنه؟ نمی دونم اون باوجدانش چی کار می کنه. از خاطرات یه نفر کپی کنه و ... . نمی دونم اونای دیگه ک این کپی ها را داشتند چه احساسی داشتند. ایا واقعا میشه خاطرات خصوصی یک نفر دیگه را بدون خواست اون بخوونی و عذاب وجدان هم سراغت نیاد؟
واقعا قلبم به درد اومد. از ادمهایی که ذره ای شرافت و انسانیت برا خودشون باقی نگذاشتند
نادی جونم ... لحظه ای که من این خبر رو شنیدم وقتی تصور می کنم، نمیدونی چه حالی بهم دست میده ... در تمام عمرم از هیچ آدمی اینقدر احساس انزجار نداشته ام ..اون آدم بیمار بود ... خیلی هم بیمار بود .. من اشتباه کردم که زیادی بهش اعتماد داشتم ... البته در عوض دوست دومم واقعاً واقعاً خدا خیرش بده .. چون اگر من همون موقع متوجه می شدم حتماً یه بلایی سر اون دیوانه و سر خودم می آوردم .... به قول تو هرچی فحش میدم احساس می کنم با زشتی کارش برابر نیست
فاطمه جونم چقدر بد شد که یادآوری شد برات. امیدوارم فراموش کنی...
بابا بیخیال ..اینجا وبلاگ محمدرضا است ..همش شد بحث راجع به خاطره من ... اگر خیلی حالم بد بشه که نمی نوشتمش ..به قول بعضی ها تو بلاگ آخرشون "تا حالا کرگدن از این فاصله دیده بودین؟؟؟"
سلام جوان دریا دیده ! خوبی پسرجانم ؟ خوش میگذرد ؟ الهی بگذرد ... غرض احوال پرسی بود همان که از خاطر برده ای ... زنده باشی .
فاطمه جان کرگدن رو دیدی پسندیدی خواهر ؟ خوشوقتم
من هم خوشوقتم عزیز دل!!!!
محمدرضا جان از هلاکی هنوز در نیامد ه ای برادر؟
ما منتظر سفرنامه هستیم
هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم
بیبیب هورااااااا بیبیب هورااااا
سلام کار بدی کردی خیلی بد . این اولین باره که این جا می یام اما از دستت عصبانی شدم . از دست تو که نه از دست خودم که این کارو یه زمانی کردم و حالا بعد سالها می بینم اون آدم چقدر خوب و معصوم بود و چه حرفای قشنگی برای گفتن داشت . از خودم خجالت کشیدم که نگذاشتم بماند
چه حرکت شجاعانه ای
خاطره ای که نمی خوای تو یادت بمونه چه اهمیتی داره روی کاغذ باشه یا نباشه؟