حین گشت و گذار در پستو های لپ تاپ به نیت منظم کردن پرونده ها،به فرتور بالا برخوردم و براستی پرتاب شدم به چند سال پیش!.شما که غریبه نیستید،حتی نقشه ی ِ خانه ی ِ کذایی را هم کشیده بودم و به جای جایش اندیشیده بودم که چطور باشد بهتر ست،طرحی که هر چند وقت یکبار در ذهنم درخشش می گیرد و دوباره بر رویش گرد و غباری می نشیند تا چند صباحی دیگر.
...
خلاف برادرم که هر زمان خانه ها و ویلاهای ِ بزرگ و مدرن را می بیند آب از دهانش راه می افتد و سریع به طرح اندازی می اندیشد،باید اعتراف کنم خانه های چند هزار متری و ویلاهی چند هکتاری،هیچ گاه سر سوزنی تحریکم نکرد یا حتی قلقلکم نداد،البته نه مانند گربه ای که دستش به گوشت نمی رسید و می گفت پیف پیف ! باغچه ای کوچک برایم تحریک کننده هست،ولی باغ یا ویلایی بزرگ هرگز.وقتی جای جای این سیاره خاکی یا همین کشور جهان سومی ویا حتی شهر های دور و برخودمان کلی آثار طبیعی و باستانی و حیات وحش حیرت انگیز دارند،محدود کردن خود به محیطی کوچک خود را در تنگنا قرار دادن است.
اما یک خانه نقلی در منطقه ای خوش آب و هوا - و ترجیحا ً کوهستانی - و خاصه رو به یک دره و یا تنگه و درختان رو به رو و گهگاهی باران و یا مه،واقعا ً برایم اغوا کننده ست!
خانه ی چوبی جنگلی و یک آتلبه ی نقاشی همانجا با یک شومینه ی کوچک که آتشش همیشه روشن است منتهی الیه آرزوی منه!
زیبا بود.
سلام
فکرش را بکن که چقدر این رویا برای بسیاری مشترک است و اگر عملی شود دیگر جنگلی نمی ماند !
جدای از شوخی،نمی دانم ژولیت تا به حال به درون - واقعا ً درون جنگل نه در حاشیه اش - رفته ای یا نه،آن چنان ترس و وهمی دارد که در هیچ کجا نمی توانی مشابه اش را بیابی،خیلی با فیلم ها و مستند ها متفاوت است،اگر رفته ای و چنین رویایی در سر می پرورانی که ماشالله که شیر دلی !
سلام محمد جان
یادمه چند وقت پیش یه همچین پستی تو وبلاگم داشتم با عنوان خانه رویایی ... کامنتهای جالبی از بچه ها گرفتم... من هم وقتی داشتم دفترچه ها و فایل هامو دسته بندی می کردم به دفترچه زبان برخوردم که توش راجع به dream house نوشته بودم توش جزئی ترین وسایل خونه هم چی کجا قرار بکیره نوشته بودم...
خونه من هم خیلی بزرگ نیست کلبه هم نیست توی جای دور افتاده... اتفاقن توی شهره ولی خودش حال وهوای جنگلی داره... و میدونم که در که وارد حیاطش میشی درختا سرهاشو تو همه و یه طاق درست کردند....توش حتما یه کتابخوته بزرگ کار شده.... و یک آکورایم بزرگ توی دویوار راهروش داره...
دفعه آخری که از بالای پارک جمشیدیه عازم کلک چال شدم تعدادی از این خانه ها دیدم،قدیمی بودند و درختانی افراشته،افسوس که قد علم کردن برج های کناری بکر بودنش را گرفته بود و داشتن چنین خانه ای پول گردن کلفتی می خواهد !هر چند من رفتن و بودن در شهر های بزرگ را دوست دارم،اما خانه ای بزرگ داشتن که سر سبز هم باشد به گمنم در حاشیه شهر ها جالب تر است تا محدوده شهر ها با آن سر و صداهای و دود فراوان
سلام برادر جان
سال نو مبارک ..دلم برات جداً تنگ شده ... می خواستم بگم اگر می خوای چنین خونه ای بسازی، من حاضرم شریک بشم ...مطمئن باش ..
سلام بر فاتیما
من هم مشتاق دیدارتم خواهر اما کی و کجا؟کامنتی که برایت گذاشتم حسب حالی بود !
سلام
چه جالب که من هم کلبه ای کوچک توی حاشیه ی جنگل به ویلاهای بزرگ و شیک رو ترجیح میدم.
همیشه اینطور مواقع یاد فیلم پاییزان می افتم و اون بارون توی ذهنم مدام تند و پررنگ میشه. فیلم باغهای کندلوس هم همینطور.
ظاهرا ً رویایی مشترک است و دل بسیاری را ربوده،کنجکاو شدم که ساکنان مناطق سر سبز هم چنین رویایی دارند و یا مختص شهر نشینان مناطق خشکی چون ما چنین رویایی به سر دارند؟
بیا پیش ما!

انقد از این خونه های رویایی دور و برت سبز می شه که هر چی ارزو داری یادت می ره!
اتفاقا ً آن طرف ها را دوست داریم،منتها کمی به شرق و قدری بالا بروید،اروپای شمالی وسوسه کننده تر است !
سلام محمدرضا خان
اول : این پست مرا غمگین کرد. من و شما و سایر دوستانمان یک عمر می دویم برای آلونکی مثل لانه ی زنبور. برای آن چه دوستش نداریم. بهترین سال های عمرمان به طراحی خانه رویایی مان می گذرد تا باد چه زمان آرزوهایمان را با خود ببرد یا نبرد. گرد و غبار فراموشی رویش بنشیند یا نه.
باشد به زودی در خانه رویایی تان باشید و با خوشی بمانید.
دوم این که خوب است که هستید و مجالی فراهم می آورید که هم ژولیت عزیز برایش کامنت بگذارد هم فاطمه خانم کم پیدا. بسیاری از دوستان را اینجا می بینیم و می خوانیم. ممنون
سلام بر یار آفتاب
درد و دلی بود،به نظرم یکی از آفت هایی که برای این قبیل طرح اندازی ها پیش آمده است،مصادره شدن این قبیل حرف ها در شر و ور های کتاب های خودیاری است،طوری که سخن راندن از ایده های زیستی مان را کاری خالتور جلوه می دهد !
یکی از دوستانم که برای چند صباحی عازم کار در شهر های کوچک تر شده بود - رودسر - آنقدر از زیست در آن شهر راضی بود که کلا ً تهرون را بدرود گفت و همان جا سکنی گزید،از آرامشش زیاد سخن راند و اینکه جامه ی ِ عمل پوشاندن به چنین خانه هایی با توجه به ارزانی آن طرف ها چقدر راحت تر است ! از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان توی دل مرا هم خالی کرده ست که من هم بروم در یکی از همین شهر های شمالی بزیم و فقط برای کارهای واجب عازم پایتخت بشوم،چطور است؟!
کاملا این حس رو درک میکنم و موافقم. منم خونه های انچنانی هیچ وقت جذبم نکرده . در ضمن این عکس خیلی خوبه منم بودم هوایی میشدم که طراحی کنم براش.
جالب است که میل بسیاری از دوستان وبلاگی چنین خانه ای ست.راستی مرمر جان از فیلتر شدن ات اندوهگین شدم و فیلتر شکن در اختیار ندارم که سر بهت بزنم،کم پیدایی ام به همین جهت است
خوب است محمدرضا خان. در واقع اگر کاری باشد یا بتوان کشاورزی نمود عالی است.
مرمر خانم سلام . من هم به همین دلیلی که محمدرضا گفت دیگر به وبلاگتان دسترسی ندارم. هر چند که خاموش بودم.