مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

خواب بیستم

خانه ی ِ  ما محیطی شبه نظامی بود که در کودکی ملزم به اجرای قواعد و قوانین آن بودیم.مثلا در ساعت مشخصی و پیش از غروب باید در خانه می بودیم،در ساعت معینی می خوابیدیم،زمان رسیدن باید دست و پاهایمان را می شستیم و...واضع و مجری این قوانین هم البته کسی نبود جز بابا.گاهی هم  قوانین را می شکستیم.حق نداشتیم روزانه بیش از یک ساعت میکرو بازی کنیم، در مقام مقابله شب ها با برادرم کشیک می کشیدم تا خوابش ببرد،وقتی خوابش می برد از خواب تصنعی مان دست می کشیدیم و بساط میکرو را برپا می کردیم !.البته همیشه هم قوانین سخت نداشت.گاهی اوقات هم از در محبت در می آمد.


از سرکار که می رسید و ناهارش را می خورد،بلافاصله چایی می خواست و بعد از چایی صدا می زد که بیا بوس.ولی بوس نبود،همیشه گاز بود،برخی مواقع هم که ته ریشی هم داشت صورتش را به صورتم می کشید که انگار صورتم را رنده می کنند.یکبار از در تلافی در آمدم و دستش را گازی گرفتم که دلش ضعف رفت بساط گاز دیگر همان روزها چیده شد.گاهی که مهربان تر می شد خم می شد و روی کولش می رفتم و  هرازگاهی هم مجازات تخطی از قوانین


الان که دیگر زمانی درخور از آن روزگار گذشته دیگر رفتارها هم تغییر کرده.روابط انگار بیشتر دوستانه شده و پدر- پسری و یا مادر- پسری در حاشیه ست.علی رغم اعتماد به نفسی که در کارش دارد ،گاهی می نشیند و در موردش با ما صحبت می کند.جویای نظر می شود و حرف می زنیم.برخی اوقات شوخی می کنم.مثلا به اسم کوچک صدایشان می کنم.یکبار که بابا را به اسم کوچک صدا زدم آنقدر خندید که اشکش در آمده بود.برای آدمی مثل او که همه به اسم فامیل صدایش می زنند انقدر این عمل غیر عادی بود که نمی توانست جلوی خنده خودش را بگیرد.


ولی همیشه در بر روی یک پاشنه نمی چرخد.زمان می گذرد و ماهیچه ها هر سال کمتر می شود.گوشت شل می شود و چین و چروک ها در دست ها و صورت افزایش می یابد چشم ها دیگر برق سابق را ندارند و زیرشان گود می افتد.تراکم استخوان ها کم می شود و  پاها پرانتزی و کمر خم.حتی دیگر موها هم که کراتین محض اند طراوات سابق را ندارند.گویی در  این زمان جای پدر و مادر با فرزندان عوض می شود.دیگر والدین هستند که تمنای مهر و محبت از فرزندان دارند.


مادربزرگم توقع دارد مدام به او سربزنیم،همیشه یک یا دو تا از فرزندانش کنارش باشند،نوه ها دورش را بگیرند و بغل و بوسش کنند  و او خودش را لوس کند.وقتی که خوب رسیدگی اش نکنند خودش را به مریضی می زند،حتی دیگر درک اینکه چه زمانی مریض است و چه زمانی سالم سخت شده.پرستاری که در کنارش است راضی اش نمی کند.دوست دارد در کنارش باشیم و او در کانون توجه.درست مثل کودکانی که وقتی در مرکز توجه نیستند قهر می کنند او هم در زمان تنهایی نیمه رقیق خویش  اندوهگین است و افسرده.دوست دارد در کنارش بنشینیم و او حرف بزند و از خاطراتش بگوید،خاطراتش هم همه از زمان جوانی.هیچ گاه از میانه سالی نمی گوید.یکراست می رود به اعماق جوانی و از شست سال زندگی میانه راه صرف نظر می کند...



این روزها به روابط آدمیان فکر می کنم.به کودکی و جوانی،از جوانی به پیری.دیوید فینچر وقتی فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» را می ساخت شاید گوشه چشمی هم به این تراژدی داشت.جسمش را عوض کرد ولی جنس روابط همان بود.در کودکی در بطن توجه بزرگسالان و جوانان و نیازمند مهر آنان،در پیری در حاشیه و تمنای نیم نگاهی.دو کوه پایه که از قله جوانی و سر حالی تقضای التفات دارند.پیرها اما تنهایند.اگر برای کودکان زندگی مسیری ست که باید طی اش کرد برای آنها گویی آخر الزمان زندگی ست و در پس اش مغاک.چه اندوهی دارد پیری.برای بچه ها مرگ سوغاتی ست که فقط به پیرها می رسد،برای جوانها چیست؟

نظرات 20 + ارسال نظر
داستان تکراری جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 19:18 http://baharakmv2.blogfa.com

سلام
خیلی وقت بود دنبال یک همچین پستی از قلم شما بودم.
در اولین پستی که از شمادر وبلاگ قبلیتان دیده بودم گفته بودید که سرتان درد میکرد و وقتی سر روی پای مادرتان گذاشتید خوب شد. مطمئن شدم که مویسنده این حرفها یک خانم مجرد و جوان است. حیف شد که نشد.
خیلی خوب نوشته بودید. این پست جایش بین آن همه حرفهای سیاسی و «غیر مورد علاقه» من خالی بود!
چه بر سر فانی آمده؟ وبلاگش را چرا حذف کرده؟

خب متاسفم ناامیدتان کردم !حذف نکرده،حذفش کردند.آدرسش را درست کردم می توانید بروید و به وبلاگ جدیدش را تبریک گویید.حکایتی شده فیلترینگ

داستان تکراری جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 19:19

اصلا نخوانم ببینم چه نوشته ام. از بس باران حرف زد. فکر کنید وسط نوشتن من دارد برایم اسباب بازیهای 2 را تعریف میکند!

داستان اسباب بازی سه را هم بگذارید ببیند.خیلی جالب است.

قدیسه ی مست جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 19:37 http://terisa.blogfa.com

سلام
چه بابای دوس داشتنی و جالبی دارین
بابای من با ما مثل بچه ها رفتار میکرد باهامون بازی میکرد وقتی من و داداشم دعوامون میشد واسه اینکه کار به خشم و این چیزا نکشه میگفت باید تو گود ومردونه کشتی بگیریم (فرش هم گودمون بود)
اینجوری هم به سر و کله هم میپریدیم هم دعوا نمیکردیم و جای جیغ و داد میخندیدیم خودشم داورمون بود
بااینکه جز واسه دوچرخه سواری اجازه نداشتیم بریم تو کوچه ولی ناراحت نبودیم چون بابا که خونه بود سرگرم میشدیم
با اینکه بابامو خیلیییییییییییی دوس داشتم و دارم ولی بچه که بودم سریال پدر سالارو که میداد خیلی دوس داشتم بابام مثل پدرسالار بود
راستش هنوزم همین جوری دوس دارم به نظرم میومد پدرسالار خیلی با ابهت تره....خوب همه ادما که مثل هم نیستن ...
مامان بزرگمو که با خودم قیاس میکنم میبینم الان که تو این سن و سالم باورم نمیشه فک میکنم هنوز اونقدرام بزرگ نشدم
بعد فک میکنم مامانبزرگمم همین حسو نسبت به خودش داره
بهش حق میدم وقتی بهش میگن اینکارارو نکن یا این حرفارو نزن یا این چیزارو نخور یه مقدار رعایت سن و سالتو بکن،ناراحت بشه
لابد فک میکنه سن و سالی نداره که...ولی درد پاهاش
تق و توق دندون مصنوعیاش حواس پرتیاش یه چیز دیگه ای میگن...
واقعا سخته یه روز کسایی که تو خونتن و بهت احتیاج دارن بی منت دوسشون داشته باشی...چسم سالم و غرور داشته باشی
بعد یههو تنها بمونی چسمت تحلیل رفته باشه اونا که بهشون عشق دادی با شماتتاشون با بکم و نکناشون غرورتو بشکنن...

بقیه جوونا رو نمیدونم ولی واسه من مرگ یه هدیه است که اگه قبل از اینکه از پا بیفتم بهم برسه خوشالتر میشم...دوس دارم تا روح و جسم و غرورم سالمه تجربش کنم...این به معنی ناامیدی از عشق به خدا و زندگی که بهم عطا کرده نیست...به نظرم میاد اداما که سختی پیری از پا میندازدشون ممکنه از خدا دورتر بشن پس تا خدا رو دارم برم پیشش بهتره...ولی هر چی خدا بخواد بهترینه

سلام

البته موقع خشن شدن اش دیگر زیادی کاریزماتیک می شد !

اتفاقا من دوست دارم تا آخرین لحظه - البته سالم - زندگی کنم.هزار سال هم شد بدم نمی اید که هیچ،خیلی هم دوست دارم

فانی جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 19:51 http://oldmidwife.persianblog.ir

من مخلصتم داداش!چاکرتم حتی!جیگرم حال اومد با این پستت.
چی بنویسم برات؟فقط یه جمله جلوی چشمامه:
کم کم با پیری می روی که جزء خاطره ها شوی.
بدم می آد.

وای آبجی ما را مرام کش کردی! ما را کشتی!ما مخلصیم.از ÷یری بدت میاد خواهر؟همه بدشان میاد.کی خوشش میاد

طبیب چه جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 23:55 http://tabibcheh.mihanblog.com/

مرگ مثل کنکور می مونه واسه من
یه چیز سخت مهم که می دونم بالاخره یه روز نصیب منم میشه ...تصوری نسبت به اتفاقات بعدش ندارم فقط می دونم که اگه قبلش خوب بوده باشم بعدشم خوب خواهد بود!

فقط از دوچیز می ترسم زمین گیر شدن و آلزایمری شدن

پدر بزرگ جدایی نادر از سیمین رو دیدی؟
تمام طول فیلم به این فکر می کردم که چند نفر مثل نادر پیدا می شن؟

ای بابا،انقدر ندیدن این فیلم را توی سر من نزنید!فکر کنم صدمین باری بود که این سوال از من پرسیده شد !

یک جمله از وودی آلن:من از مرگ نمی ترسم،فقط می خواهم زمان آمدنش آنجا نباشم.در مورد مرگ هم همین روزها چیزی خواهم نوشت

درخت ابدی شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 00:12 http://eternaltree.persianblog.ir

پیری اگه توام با سلامتی باشه دوره ی جالبیه. اما تصویری که ما معمولا ازش داریم چنگی به دل نمی زنه و اسباب دردسره. چند روز پیش با یکی از همین گروه سنی یک ساعتی مجبور بودم دمخور باشم و بعدا به خودم گفتم خدایا منو این جوری پیر نکن. رسما تو عوالم دیگه ای سیر می کرد قوای ذهنیش کاملا از هم پاشیده بود. در یک کلام غیر قابل تحمل بود.
منم مدتیه دارم به این موضوع فکر می کنم و بدم نمیاد برم سراغ کتاب سیمون دوبوار و هسه در مورد سالخوردگی.

ولی من آنقدر جوانی را دوست دارک کگه دوست دارم در این زمان لنگر بیندازم.لا زمان باشد.ولی به هر حال اگر پیری برسد چاره ای نیست جز اینکه با آن بسازیم.راه دیگری داریم؟

من از هم جواری با پیرها خوشم نمی آید.در چند صد سال قبل زندگی می کنند.مخصوصا پیرزن ها

[ بدون نام ] شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 08:12

سلام
داشتم اینجا راhttp://playtime.blogsky.com / می خوندم .
این دیالوگ مناسب پست شما بود:

- خوب آلوین،بدترین قسمت از پیر شدن چیه؟

- بدترین قسمت از پیر شدن اینه که دوران جوونیت یادت بیاد..


فیلم داستان سرراست (1999)/کارگردان : دیوید لینچ

سلامت و جوون باشی!


مرسی،متشکر
ولی اسم؟

نیکادل شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 19:17 http://aftabsookhte.blogfa.com

این پست برای من نوستال های بسیار دردناکی داشت.
ما هم کودکی کم وبیش شبیه کودکی شما داشتیم. سخت گیرانه اما امن. نعمت داشتن پدر و مادر نعمت بسیار بزرگی است . قدرش را بدانید. داشتن پدر و مادر خیلی از کمبودها و ترس ها را در آدم می خشکاند. حالا از هر نوع پدر و مادری که باشد.

موافقم.البته نه در مورد فقط پدر و مادر برای هر کسی که جانانه دوستش داریم

بلندترین شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 22:26 http://www.bolandtarin.blogfa.com

سلام

خیلی قشنگ گفتین هرچند خیلی تلخ بود

آخه می دونین ما یک خانومی داریم در فامیل که تنهایی پنج تا بچه رو بزرگ کرد همه هم ازدختر پسر تحصیل کرده و موفق
تمام عمرشم به نوه داری گذروند

حالا در هشتاد سالگی بچه ها دارند خرخره همو می جوند که نگهش ندارند و پاسش بدند به هم

به یک دلیل خیلی ساده... پیری


ناراحت کننده ست.از بازی های روزگار.می دونی.تمام حسرت من برای این است که مبادا خودم روزی چنین کاری کنم،مبادا روزی چنین کاری با من بکنند.(البته اگر سالم باشم گور پدرشون!سر خودم رو یه طور گرم می کنم!)

قدیسه ی مست شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 23:14 http://terisa.blogfa.com

منظورتون موقع خشن شدن کی بود؟پدر سالار؟
من خشمش دوس داشتم...یه مهربونی خاصی تو سخت گیریاش بود
البته عمر طولانی توام با سلامتی روح و روان و جسم و دندان را من هم بسیار دوست میدارم و خواهانش می باشم
ولی نمیشه که
کار دنیا اینجوریاس
اگه زنگی همه مثل مال بنجامین باتن بود دوران پیری هر قدر هم طولانی قابل تحمل بود چون میدونستی بالاخره در پس این پیری جوانی براهه
ولی چه توان کرد که واقعیت درست به عکسه

بابا را می گویم.البته الان که ما بزرگ شدیم جواب های را با هوی می دهیم ! ولی زمان بچگی ها این طور نبود .می گرخیدیم!

نجیبه محبی شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 23:47

سلام من دوست ندارم پیر شوم ، فکر اینکه صورتت و جسمت پیر بشود و روح لعنتی دست نخورده باقی بماند کابوس هولناکی است ، دوست دارم قبل از پیری بمیرم ، یا حداقل خیلی پیر نشوم ، کلا" فکر به مرگ و پیری خیلی تشویش آوره

باور نمی کنم.قبل از پیری مردن یعنی زمانی که فرزندان - در وصرت وجود ! - نیازمند کمک شما هستند.ان وقت شما راضی به ترک سریع شان هستید؟

منیره یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 01:29 http://booyedoost.blogfa.com

ما اینقدر تنها بودیم که وقتی محمد رضای من زبون باز کرد نمی دونست باید به من بگه مامان به صادق بگه بابا. مثل باباش اسمم رو صدا میزد و مثل من اسم باباش رو . خیلی طول کشید تا یاد بگیره . به باباش میگفت سادی . به منم میگفت مُلیل .بعد هر وقت که برای تنبیه میگفتم از اتاقت بیرون نیا می نشست جلوی در اتاقش و با اون زبون نصفه نیمه اش بهم میگفت : ملیل کال ندالی ؟ اینقدر این جمله رو دوست داشتیم که هنوز ورد زبون همه مونه . هر کی می خواد از هرکی بپرسه کار نداری با همین جمله میپرسه . من از بچگی بچه هام بیشتر خاطره دارم تا بچه گی خودم . اینم از نشونه های پیریه ؟
اینقدر خوب و جذاب نوشتی که هرکی بخونه خودشم یاد خاطره خوب گذشته می افته . و من دارم فکر میکنم چه لذتی داره که پسرم اینقدر بزرگ بشه که بخواد ما رو با اسم کوچیک صدا بزنه

اتفاقا منم خندم گرفته ! باید صحنه های جالبی بوده باشد.البته من علی رغم اینکه خیلی زود راه افتادم - قبل از نه ماهگی ! - انقدر دیر به حرف آمدم که حتی خودم هم در خاطرم هست که خیلی از حروف را نمی توانستم ادا کنم !

مامانم ولی از این نیمه ادا کردن ها خاطرات خوبی تعریف می کند

منیره یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 13:30 http://booyedoost.blogfa.com


رادیو دویچه وله برای آموزش زبان آلمانی شیوه های متنوعی داره که من جالبترینش رو از نظر خودم استفاده استفاده میکنم
http://www.4shared.com/file/RG8aqBSR/Serie_1__D-W__.html
این لینک مجموعه یک هست همسرم تونست با اینترنت پر سرعت تهران بازش کنه من نمی دونم توی چه سطحی هستی این مقدماتیش هست 4 قسمت هست و هر قسمت 25 درس گرامر رو خوب توضیح داده و جملات کاربردی به روز داره و خیلی بیشتر از کتاب شیقیته یا تانگرام به درد فهمیدن زبان مردم میخوره البته اگه در کنار هم استفاده بشه بهتره حجمش بالاست حدود180mb اگر به کارت میاد که باقی رو هم بفرستم.

مرسی
امتحان کنم مزاحمتان می شوم

نادی یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 23:20 http://ashkemah.blogsky.com

سلام
تصویر شفافی ارائه دادی هرچند غمگین اما واقعیتی که گاهی به سادگی نادیده می گیریم

NiiiiiZ سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 10:05 http://taktaazi.blogfa.com

این روزها به روابط آدمیان فکر می کنم.

این از اون پست های ویژه ات بود.

ویژه ی ویژه

حالا ویژه بودن خوب بوده یا بد؟

NiiiiiZ سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 17:42 http://taktaazi.blogfa.com

در معیار صفر و یکی که بسنجیم خوب- اما این صفر و یکی نیست. با اعماق روح لامسب آدم سر و کار داره. با اونجاییش که وقی قلقلک میاد آدم بی خود و بی جهت اشکش درمیاد.

فکر نمی کردم متنی غمگین نوشته باشم

الی چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 11:31 http://elidiary.persianblog.ir/

چه خوش تعریف کردی ....
اغلب پدر مادر های نسل ما سخت گیر بودند و با دیسیپلین. من هم چنین خاطراتی دارم . پدر من هیچ وقت نمی گذاشت ناهار های روزهای تعطیل کسی سر سفره نباشد . هیچ وقت به ما چندان رو نمیداد. ...
امروز ولی من ازشان گله مندم ... به خاطر تمام سختگیری هایی که به خدشان و ما کردند . می شد راحتتر گرفت .
ولی به هر حال از روند زندگی گریزی نیست ...

ولی من چندان ناراضی نیستم.سبب شد ما تا حدودی منظم بار بیاییم.ولی در مورد گله مندی به این فکر می کنم شاید می شد استعداد های مارا بهتر کشف کنند ودر مسیر درست تری حرکت کنیم

میله بدون پرچم چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 15:02

سلام
کی پیر می شویم؟ از یک زمانی احساس می کنیم پیر شدیم...اون زمان چه زمانیه؟ زمان از کار افتادن, زمان آلزایمر گرفتن! زمان... زمانی که دیگران چنین احساسی نسبت به ما پیدا می کنند؟ .........
..........................
بعضی از این سختگیری ها لازمه واقعاً ! به ما پدرها هم یک کم حق بدهید

عزیزم شما سخت گیری کن کی ما حرفی زدیم؟من مخلص هر چی بابای سخت گیر هم هستم.باباب خودم هم همین طور


...

حالا کی شما بابا شدی که صدایش را در نیاوردی؟معمولا بچه ها رد پایی در صفحه بزرگتر ها دارند

1 چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 21:00

وقتی به مرگ فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا لبخند می‌زنم
و وقتی لبخند را در آن لحظه احساس می‌کنم نمی‌دانم دوباره به چی لبخند می‌زنم

فکر نمی‌کنم در مرگ چیزی سخت‌تر از دل کندن از زندگی وجود داشته باشد

واقعا به چه چیزی لبخند می زنی؟
البته در این مورد گپ و گفتی داشتیم.تو در این مورد کمی برای من موردی عجیب هستی.باور کن

۱ چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 21:11

فیلم جالبی را اشاره کردید
همانقدر که شرایط جسمی بنجامین عجیب بود ، دیدن عکس‌العمل اطرافیان هم نسب به او عجیب بود

یادت هست در این مورد با هم صحبت کردیم؟نظرت در این مورد برایم جالبه.به نظرت فینچر به این مسئله گوشه چشم داشت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد