مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

صد و بیست و هفت

در ِ یخچال فروشگاه را باز می کنم و یک بطری شیر کوچک بر می دارم،یحتمل نیم لیتری باید باشد،360 درجه می چرخانمش تا قیمتش را ببینم چند است،عادت اخیرم است تا هم ببینم سرعت رشد قیمت ها چه حد است و مهم تر از آن در باغ باشم،هر چقدر می گردم قیمت را نمی یابم و بی خیالش می شوم.بر روی پیشخوان فروشگاه می گذارم و نگاهی به فروشنده می اندازم،در قامت نمادی که  :"بطری شیر را دریاب !"،قدری تامل می کند و قیمت را می گوید:"1600 تومان"


جان؟!چطور ممکن ست نیم لیتر شیر انقدر گران باشد،یاد ایام کودکی می افتم که پانصد به دست دوچرخه را آتش می کردم و می رفتم سه لیتر شیر می گرفتم - 6 شیشه پاک ! - و دو عدد شیرکاکائو کوچک به عنوان دستمزد و باز می گشتم و باقی پول و شیر را می دادم.


نقل است که پس از انقلاب ِ اسلامی سال 57،تمام اندیشمندان و متفکران سیاسی و انقلابی مانده بودند چه خبر است،سپهر سیاسی ایران اشفته و پر تلاطم و نظریه ای هم در کار نبود که از پس ِ تحلیل دقیق ِ وضعیت بر آید،تحلیل هایی شد و به همان سرعت فراموش شد،برای دقیق تر دیدن فرونشستن خاک ها لازم بود.


اکنون گویا وضعیت بی شباهت به شرایط پس از انقلاب نیست،قیمت ها به روز بالا می روند و دلار به آسمان مهاجرت می کند - امروز بعد از ظهر 50 تومان بالا رفت - و بازاریان و صنعتگران همه ناراضی،مردم که جای خود.سکوت اهل قلم خود گویای همه چیز است که چیزی نمی گویند تا بعد حکمی نشود و علیه شان استفاده نشود.مسئولین و حاکمیت که در عمل چیزگیجه گرفتند و لفظ دشمن از زبانشان نمی افتد.تو گویی آنها در این وضعیت بی تقصیرند،اینکه رژیمی وضع مردمش را این چنین ببیند و بر اوهام خودش تکیه کند و دم از مردمی بودن هم بزند از دهان کجی های روزگار.


در این وضعیت پیدا شدن افرادی که از سنگر رهبری دفاع می کنند و سنگ نظام به سینه می زنند هم دیدن دارد


"بیدار شو سید،بیدار شو،دهه شصت نیست"

صد و بیست و شش

دبستانم،محیطی بود که ساختمانی قدیمی داشت و حیاطی بسیار بزرگ که مالا مال از درختان کهنسال کاج بود،چند زمین فوتبال مجـــزا داشت و پناهگاهی در میان حیاط،که یادگار زمان جنگ بود و آنقدر بد - ساخت بود که زمانی  لودری برای از بیخ و بـُن برداشتن تعدادی از درخت ها به میان مدرسه آمد یکی از چرخ هایش به درون سقف پناهگاه زیر زمینی فرو رفت،احتمالا ً بهترین کارکردش قوت قلب به خانه های اطراف مدرسه بود وگرنه در صورت کاربرد عده ی ِ بیشتری را زیر خروارها خاک دفن می کرد.


بگذریم...


در آن دبستان،دو ناظم داشتیم که نام فامیلی هر دو «کریمی» بود،یکی قدری فربه و خوش خنده و با مقیاس های آن زمان خوش تیپ،کاکلی بر سر داشت و سبیلی و شلوار های به مـــُد روز می پوشید.دیگری تیپی نظامی وار داشت،شلوار و پیراهنی همواره راسته و بد خـــُلق که دائم خط کش و یا حتی شلنگ به دست داشت و می چرخاند و منتظر بود که خاطی را به سزای اعمال برساند.با آمدن اولی به میان حیاط،مغناطیس اش همه  ی ِ دانش آموزان را می گرفت و همه دورش جمع می شدیم،چنان که براده ها دور آهن ربا جمع می شوند.دومی بذر نفرت می کاشت،به محض آمدنش سعی در متواری شدن داشتیم.گاهی که بیکار می شد خودش مسئله ای می تراشید و دست به کار می شد و شلنگ و خط کش و چوب به هوا می رفت.تو گویی با خود عهد بسته هر روز میزان مشخصی انرژی صرف تنبیه دانش آموزان کند.نه اعتراض های «کریمی» ِ محبوب ما به جایی می رسید و نه والدین.چاره ای جز سازش و در نهایت تحمل نبود و همین پست نهاد بود بدترین خاطره ی ِ دبستان من را رقم زد.


...


سال سوم دبستان بودم،معلم کلاس مشغول تصحیح برگه ها بود و مدام به بچه ها تذکر می داد که آرام باشند،سر و صدا نکنند،خلقی خوش داشت و کاریزمایی کم،در واقعیت تشــر هایش دلخوشکــُنک خودش بود و به تنبیه و مجازات جدی اعتقادی نداشت.به یکی از بچه ها سپرد که نام بد ها را بنویسد،برای ما دانش آموزان قابل پیش بینی بود که این تهدید کردن ها نتیجه ای ندارد،ولی خیالی به خطا بود،پس از اتمام کار به دوست «بـــَــد » ها نویس مان گفت که لیست را برود بدهد به آقای کریمی.نمی دانم اشتباهی سهوی بود و یا عمدی،خلاصه پس از چند دقیقه در کلاس زده شد و «کریمی» تنبیه - ســـِتا وارد کلاس شد...


اساسا ً کمباینی بود که به گندمزار بچه ها بزند... لیست در دست چپش بود و اسم ها را یکی یکی می خواند و می زد... بد هم می زد،یکی یکی دست ها را کبود می کرد و سر ها را و چشم ها سرخ و گریان.از کلاس 37 نفره لیست 28 نفره در دستش بود.تا اینکه رسید به آخر ِ لیست، و میز ما،حسن و مسعود که کنار من می نشستند هم کتکی جانانه خوردند و لیست تمام شد،و ما و معلم حیرت زده ماندیم و کریمی که تفاخر کنان به ادبی که آموخته بود از کلاس رفت و اما باز...


پس از چند دقیقه برگشت ! از معلم عذر خواهی کرد و گفت اسم یکی پشت برگه بوده و او حواسش نبوده؛اسم را بلند خواند:آقای محمد رضا ...دستم را بلند کردم.حال و حوصله نداشت و من هم مدام جا خالی می دادم،کارش را راحت کرد و با شلنگ چند ضربه ای به سرم زد و از معلم عذر خواهی کرد و رفت !


آن روز تلخ را هیچ گاه فراموش نمی کنم و روز شیرین دیگری را.


روز آخر همان سال و درست زمانی که همگی رفته بودیم کارنامه ثلث سوم را بگیریم.دو ناظم جر و بحثشان سر تنبیه بالا گرفت،دست به یقه شدند و ما دانش آموزان کینه به دل گرفته همگی شاهد.ابتدا مشاجره،بعد تهدید،بعد دست به یقه شدن و در نهایت ضربه ی ِ طلایی! مــُشت کریمی مهربان بر دهان کریمی ِ کودک آزار جای گرفت،لب و دهانش خونی شد و چند تا از دندان هایش شکست و گویی آب بر آتش می ریزند،دیگر صدایی بر نیاورد و حرفی نزد و رفت،حتی سال بعدش هم در مدرسه نشانی از او نبود.


تا سالها بعد - حتی همین چند سال پیش - هر وقت که با تعدادی از دوستان حاضر در صحنه صحبت می کردیم همگی حلاوت آن صحنه را با شادی یاد می کردند.یکبار به شوخی به دوستم گفتم که آن ضربه «مشت خدا بود»،انصافا ً هم بود!حال که در وبلاگستان از دوران مدرسه با آه و افسوس سخن به میان می آید،واژه ی ِ نوستالژی در ذهنم درخشش می گیرد و گمان می برم که این درد،چقدر سخت درمان است.


پ.ن 1 : زمانی که دیه گو مارادونا در جام جهانی 66 با تقلب و با دستانش توپ را در دروازه انگلیس جای داد،در مصاحبه ها گفت که آن دست،دست خدا بود.

پ.ن.2: سال گذشته کریمی ِ کتک نوش کرده را دیدم،شگفتا شناخت و سلام و علیک سردی با هم کردیم.بچه که بودم برنامه داشتم که زمان بزرگسالی انتقامی جانانه بگیرم،آتشم فروکش کرده بود و نحیف تر از آن بود که حتی بشود به او نیشی زد،گذشتم

پ.ن3: دلم هیچ گاه برای دوران مدرسه تنگ نشده و نمی شود،ممکن است در سال های پیری و در کهولت سن دچار این نوستالژی بشوم،هر چند که آن هم بعید است