شمشیر بیش از حد بلند پروازانه بود و به سراغ تبر رفتم.برای تهیه تــَبــری که می خواستم قریب به سی- چهل ابزار فروشی،خدمات کشاورزی،لوازم ایمنی،فروشگاه لوازم شکار سر زدم،هیچ کدام باب میل نبود که نبود.یا دسته ای خیلی کوتاه داشت،یا خیلی سنگین بود و یا مشکلات دیگری.تنها یکی که تا حدودی به چیزی که مرادم بود شباهت داشت بالای پنجاه هزار تومان قیمت داشت ومن چند تایی می خواستم... زیادی گران بود.این شد که در نهایت یک کارگاه آهنگری قدیمی را پیدا کردم و آن تـــه ِ انبار بالاخره ســَر ـ تبری هایی یافتم و به سرعت به خانه آمدم و دسته شان را درست کردم.حالا شد ! هم دسته ای بلند داشتند که در مقام عصای دست باشند و هم وسیله دفاعی موثری بودند !
وقتی در نهایت به شمالستان و به دوستانم ملحق شدم همه یک صدا گفتند :" تو دیوونه ای ".فقط هم 3 تا تبر نبود،سیگارت های پر سر و صدایی بود مانده از دوران کودکی،یک وسیله ابداعی آتش - پــــَراکــَن،تعدادی میخ فولادی که با آنها گرز درست کنم،به گمانم برای احساس امنیت ِ جان دوستی مانند من کفایت کند !
در هر حال فردا صبح اش قدری تمرین کردیم که در برابر حملات حیوانات وحشی چه باید کرد که تقریبا ً تمامش به سخره گرفتن و خنده گذشت.عازم جنگل شدیم.جنگلی بکر و دست نخورده که نه از رد پای آدم ها خبری بود و نه از زباله،بر روی ارتفاعات بود و رد پای حیوانات مختلف را می شد دید،آدرنالینم بالا زده بود و اساسی به هیجان آمده بودم.جنگل هزار رنگ چشمم را نوازش می داد و دوست داشتم تا مدت ها - با ترس و لرز - به داخل جنگل بروم: یک قلمروی وحشی.
ولی غروب نزدیک بود و کمتر کسی میل دیدن تاریکی ِ محض جنگل با آن سکوت - براستی - وحشتناکش را دارد.
در هر صورت اگر نگویم که بهترین تجربه زندگیم بوده،یکی از بهترین ها بود.آنقدر که به محض رسیدن شروع کردم به جفت و جور کردن تیمی برای طبیعت نوردی و به دوستان نزدیک،اقوام و آشنایان صحبت کردم.به محض اینکه به شرایط طبیعت نوردی می رسیدم و از لوازم ایمنی می گفتم پا پس می کشیدند،تو گویی قطع به یقین حمله ی ِ حیوانی در کار است.
دست آخر - خوشبختانه - نزدیک ترین دوستانم دعوتم را لبیک گفتند.وقتی حرف از تبر و وسایل دفاعی زدم دستشان آمد بحث دوراندیشی است و جالب آنکه خودشان هم تجربه چنین چیزی را داشتند و هم بسیار مترصد.آنقدر که طی چند روز گذشته مشغول بهینه کردن وسایل دفاعی و ایمنی هستیم.
از هفته آینده و درست با آغاز سرما برنامه داریم هر ده روز یا هر دو هفته،به دل طبیعت بزنیم و گشت و گذاری بکنیم،امید که نیک پیش برود.
پ.ن.1:به هر کسی می گویم خرج خورد خوراکمان تنها در چهار روز،6700 تومان برای هر نفر شد باورش نمی شود.تا به حال دو بار لیست نوشتم و برای دو نفر مختلف حساب کتاب کردم تا باورش شده !(6 نفر بودیم)
پ.ن2:دو هقته ای نبودم،هم نتم قطع بود و هم درگیر سفر
پ.ن3:نظرات پست پیشین را پاسخ خواهم داد
پ.ن.4:هر بار که فکرش را می کنم شب در کوه و یا جنگل چادر زدیم خودم می ترسم!
مهم نوشت !: « یار آفتاب» هم از یاران ما وبلاگ نویس ها شد [کلیک]
عشق را زیر باران باید جــُست...
شنیدن خبر درگذشت «احمد قابل» اندوهگینم کرد.او نیز مانند دیگر کسانی که «روشنفکر دینی» نامیده می شوند عمری برچسب خورد،ناسزا شنید و نه از طرف مردمی که جوشش را می زد شناخته می شد ونه مخالفین فکری اش،گلویش هم زیر چکمه ی ِ قدرت حاکمیت.
البته این بدان معنا نیست که من از مریدان فکری اش باشم و یا حتی هرگز جدی درگیر اندیشه اش شده باشم.فارغ از بحث های ِ دراز شناختی،وجه عملی ماجرا برای من بیشتر ارزش داشته و دارد.آن چنان که من دریافتم او و افرادی نظیر عبد الکریم سروش و مصطفی ملکیان و شبستری و... تاثیر زیادی در اندیشه ی ِ بسیاری از مومنان ِ جوان دارند و غالبا ً دوست داران اندیشه ایشان هم با بسیاری از خواسته های جهان نوین روی خوش دارند و هم نسبت به استبداد و خصم نهفته در حاکمیت عناد.
فوت او ضربه ی ِ محکمی بر پیکره روشن فکری دینی بود،اقلیتی که همه جوره تحت فشار است،بی آنکه دریافتی داشته باشد.
پ.ن:وصیت نامه ای که نقل است از اوست
پ.ن.2:متن آخر جناب «سید عباس سید محمدی»
در تاکسی نشسته ام و پشت چراغ قرمز،چهل و چند ثانیه ای مانده و برای ِ صبح بی رمق ِ جمعه رقمی گزاف به نظر می رسد.به ناگهان مردی ظاهر می شود با عصای سپید.از عینک مشهور نابینایان خبری نیست و تنــد و تـند عصا را به زمین می زند و می رود.از بی پروایی اش خوشم می آید.کمی دور تر را می پایـــَم تا رصد کنم چاله چوله ای آن طرف تر ها نباشد.مطابق معمول جوی آبی حد فاصل خیابان و پیاده رو ست و لبه ی ِ جدول اش شکسته،ترســَم گرفته که مبادا با همین سرعت برود و بشود آنچه نباید بشود.ضربان قلبم بالا می رود...
می رود... به جوی می رسد و عصا را با سرعت می زند،قدری که بیشتر عصا می رود و به داخل جوی می رسد،گویی یک آن انگار ترمزش را می کشند،به ناگهان می ایستد،قدری تامل می کند،وارسی می کند و تند و تند عصا را به زمین می زند تا نقشه ای ذهنی در سرش تدوین کند،قدری که می گذرد به پلی می رسد و می رود.
...
اینکه فضاهای اجتماعی،ساخت شهری،ساختمان ها،سازمان ها و نهاد ها،بافت فرهنگی و ... ما به گونه ای نیست که برای پذیرش نابینایان به طور اخص و افراد خاص به طور اعم،آمادگی داشته باشد به کنار و می گذارم برای زمانی که به تفضیل در موردش بنویسم،بحث من چیز دیگری ست.
من در باورم نیست که سالانه این تعداد از انسان ها ترجیح می دهند به زیر خاک بروند و اعضای بدنشان را اهدا نکنند.این حجم از انسان ها که منتظر لـــَختی دیدن هستند،قلب هایی که بتپند، و این تعداد اعضای بدنی که به زیر خاک می روند.بحثم اکیدا ً بحثی اخلاقی نیست که از پوشیدن قبای اندرزگویان سخت بیزارم،چه آنکه به گمانم کنشی ست عقلانی تا اخلاقی.
به شخصه ترجیح می دهم چنان چه روزی نقطه ی ِ آخر خط گزارده شد - که آن روز دور باد ! - وجودم بین باقی ِ انسان ها پخش شود تا اینکه زیر خاک برود.خیال ِ آرامش بخشی ست.
پ.ن:دیشب فیلم «مالــِنا» را دیدم،دوستش داشتم و دیدنش را اکیدا ً توصیه می کنم،تا حد زیادی حرف دل ما بود.
پ.ن 2:نظرات پست پیشین را پاسخ خواهم داد همزمان با پست متاخر
تفاوت دو نسل:یکی که گلویش پیش اوهام سابق گیر کرده و ول کــُن نیست،نسل دیگری که با حیرت و تعجب نسل پیشین خود را می نگرند،چند تایی از آنان می خندند و تعدادی در اساس توی ِ باغ نیستند.
یادم به فرمایش ِ مقام معظم رهبری،حضرت آیت الله العظمی امام ِمان افتاد که فرمود :"من در میان شما جوانان ِ انقلابی حقیقتا ً بوی بهشت را استشمام می کنم ".
خواستم بگویم موافقم،من هم چنین چیزی را می بویم...بو کردنی !
پ.ن:سپاس از "یار آفتاب" که تصویر بالا را میل کرد.