یک:
در نظر داشتم چند صباحی در خبر رسانی های ِ وابسته ی ِ به حکومت نظیر تابناک،فارس نیوز،رجانیوز و... حضور یابم و در بحث ها شرکت کنم،بدین نیت که در آنجا بازدید ها بسیار بیشتر است و تاثیر گذاری هم به همین سیاق.زمان ِ نوشتن نظرات مراقب بودم که تیزی ِ کلام خواننده ی ِ زودرنج را نــَــرَماند و عــِنان قلم نیز از کف نرود.سیر ملایمی را بی توهین از سر گذراند و در ذهن مخاطب موافق و یا مخالف نشست کند،به همین جهت نوشتن اش زمان می برد و گاه حتی به نیم ساعت برای هر پــُست به درازا می کشید.القصه حاصل کوششی چنین،چنان نشد که می پنداشتم و تنها در یک یا دو مورد نظرم ثبت شد و باقی نظراتم برای خوانده شدن صلاح دیده نشد ! در حالی که در جای جای متن هاشان دیده ام که حتی بسیاری از نظرات تند تر - اما بی محتوا و منطق را - ثبت می کنند.نوعی زیرکی و نیرنگ کاری:"ببینید ما چه مخالفان بی منطقی داریم"،اینکه نظرات سانسور شود مطابق سیاست های جمهوری اسلامی بود و این گونه دست چین کردن لابد دست پرورده ولایی گری
دو:
روی هم رفته بخش نظرات معمولا ً از خود پست ها برای من جذاب ترند،کمتر در وبلاگ دوستان و بیشتر در وبلاگ های مباحثه خیز و سایت های خبری.چیزی که در نظرم جالب است حضور پـــُـر حجم کسانی ست که مخالف خوانده می شوند.دست کم همین سایت های نیم بند خبری هم دستشان آمده که حساب کردن روی مخاطبان کم تعداد و قالب گیری شده ی ِ مورد نظرشان چندان نمی شود حساب کرد وگرنه چراغ خانه خاموش می شود.نمی دانم چنانچه بگذارند خبرگزاری های درست درمان پا بگیرند دیگر کسی نیم نگاهی به خبرگزاری های فوق الذکر خواهد انداخت یا خیر.
سه:
اما جالب ترین چیزی که نظرم را جلب می کند،حضور همه جانبه خبر نگاران و دست اندرکاران چنین خبرگزاری هایی در صحنه ست.در کشور های توسعه یافته شبکه های ِ خبری سعی می کنند نوعی بی طرفی ظاهری را دست کم نشان بدهند.چیزی به نام بی طرفی وجود خارجی ندارد و معمولا ً بنا به مقتضیات ذهنی خبرنگاران بر روی خبرهای خاصی مانور می شود،به همین جهت آگاهانه خبر هایی را در برنامه می گنجانند که تاثیر خبر هایی که ناخواسته انتخاب شده ست خنثی شود.
زمانی در کشور های بلوک شرق و کمونیستی،اخبار تنها، وقایع ِ خوش داخلی را پوشش می داد و فلاکت های نظام های سرمایه داری،حاصل می شد ممالک گل و بلبل کمونیستی و فلاکت سرمایه داری.کشورهای نظیر کره شمالی حتی قدمی پیش تر رفتند،خبر جعل کردند و از آن به طور گسترده سو استفاده کردند.
اینجا اما گویا حتی گامی به پیش تر هم می توانند بروند،خبری که اُس و اساس آن محل مناقشه ست،از منبع دست چندم می گیرند،با شدت و حدت آن را بیان می کنند و زمانی که با آن مخالفت می شود در جهت دفاع وارد گود می شوند.برای نمونه به دفاعیه های تابناک در این خبر دقت کنید!
قدرت ِ خدا! دهان ِ آدم از این نبوغ باز می ماند !
گوش ِ جان می سپاریم به تحلیل ِ دقیق ِ یکی از خواهران بسیجی در باب شرایط جامعه:
اگه هر مردی ناموس خودش رو جمع کنه به جای اینکه با 100 قلم آرایش کنار خودش تو خیابون راه
بندازه
جامعه
کاملااز نظر مذهبی درست میشه هر مشکلی داخل خانواده هاست از همین جاهای کوچیکه ! با
مامور ا
هم
درست نمیشه تا وقتی خانواده ها نخوان .غیرت مردها کجا رفته ؟ کاش مردها یک خورده غیرت داشتن
زنشون رو جزء وسایل عمومی بـ حراج نمیذاشتن
...
چند روز پیش "بابک اسحاقی" (جوگیریات) پستی نوشت که شاید درد و دل بسیاری از جوانان ِ امروز ایران باشد.محتوای پست به کنار که خود بحثی دگــــر است و شاید روزی روزگاری من هم در موردش چیزکی بنویسم،برای من اما کامنت های متعددی ست که به پای این پست گذاشته شده از متن هم جالب تر است.قاطبه مخاطبان ِ وبلاگ، افرادی هستند که مذهب در زندگی شان جای دارد،اما نه در آن غرق شده اند و نه آن را به کنار نهادند،به گونه ای شاید اکثریت مردم ایران هم در چنین وضعیتی باشند،افرادی که نه مثل بسیجیون قالب گرفته باشند و نه نظیر برخی دیگر که بود و نبود دین برایشان علی سویه ست.
نکته جالب توجه عدم رضایتی ست که افراد از آموزش های رسمی خود - در این مورد خاص مسائل ژنسی - دارند و اکنون که بزرگ تر شده اند و آسیب های ناشی از این نــــَــدانستن ها را چشیده اند انگشت حسرت به دهان گرفته اند که اگر آموزش هایی در این باب بدان ها داده شده بود تا چه حد در زندگی شخصی موفق تر بودند
یادش افتادم که چند سال پیش که بحث آموزش هایی در این مسائل مطرح شد،باز هم سر و صداها بالا گرفت و یکی از نمایندگان معـــمم ندا در داد: " فردی را که چنین پیشنهادی را برای آموزش مطرح می کند آدم بدبختی می دانم".
نوع عالی ِ آموزش های مدارسمان شاید نتیجه اش گفته ی ِ خواهر بسیجی شود،نوع دایورت شده اش هم بشود نظیر سایر،ولی بحث اینجاست که جدی نگرفتن مهملات،خود به ایجاد داده های کاربردی و کارکرد دار تبدیل نمی شود،بلکه احتمالا ً منجر به کژدانسته های دیگری می شود که هر کس به طریقی بدست می آورد،یا اینترنت،یا دوستان،یا مجله های قزمیت و یا کانال های پرت ماهواره ای.
اصل قضایا همچنان مکتوم می ماند...
در کل شخم زدن وبلاگ های ِ اخوان البسیجین از آن دست کارهایی ست که چنانچه زمان داشته باشم آن را عملی خواهم کرد.موجودات جالبی هستند و در عین حال خطرناک.یکی را ببینی باقی را دیدی و کلا ً فکر و ذکر همگی قالب گیری شده ست.با این حال به عنوان اینکه آنها نیز شهروندان این دیار هستند و سودای کــُـشتار بسیاری از هم وطن های خودشان را دارند،بهتر است حد و حدودشان را شناخت تا بعدا ً سهوی رخ ندهد که نشود جمع و جورش کرد.
با این حال این نیز فرآیندی حوصله سر بر است و ترجیح می دهم ســـَــرکی به سایت "حسن عباسی" بزنم که این روزها گویا جزو معدود تئوریسین های نظام شده است.از عنوان ها که شــــِر و ور بودن می بارد،بعد می روم ببینم که در مورد یکی از فیلم های مورد علاقه ی ِ من چه تحلیلی داشته ست،می خوانم،فقط چشمه ای از آن:
"براساس نگاه جدید متافیزیک غربی، آتوپیاسازی (مدینه فاضله سازی) جدید برمبنای مفهومیبه نام دنیاسازی (World Building) بناشده است. چهارچوب این دنیاسازی متشکل از دوعالم به نامهایجهان نخست (Prime Universe) و جهان موازی (Parallel Universe) میباشد که از طریق علومیبه نام Fringe Science که عموما مرتبط با خواب، رویا، ظن، توهم و خیال و به طور کلی امور ذهنی است با یکدیگر در ارتباطند. این نوع نگاه جدید به شدت بر روی آثار نمایشی، سینمایی و حتی بازیهای کامپیوتری اخیر تاثیرگذار بوده است.
جهان موازی یا عالمیکه در ذهن انسان رقم میخورد (که قبل از فیلم Inception به صورت گسترده در سریال Fringe به آن پرداخته شده) نمودی از مساله قدرت نرم (به بیان ژورف نای) است. نبردی در حوزه ذهنها که طرزکار آن در تبدیل شک به یقین و تبدیل یقین به شک، تاثیرگذاری در چگونگی تصمیمها و اغواگری است. از اینرو فیلم سرآغاز (Inception) ساخته پرخرج کریستوفر نولان، به این لحاظ یکی از بهترین نمونههای مطالعاتی در حوزه جنگ نرم میباشد."
...
وضعیت بهبودی برای اذهانی که برای چنین شر و ور هایی خو گرفته وجود دارد؟
در ِ یخچال فروشگاه را باز می کنم و یک بطری شیر کوچک بر می دارم،یحتمل نیم لیتری باید باشد،360 درجه می چرخانمش تا قیمتش را ببینم چند است،عادت اخیرم است تا هم ببینم سرعت رشد قیمت ها چه حد است و مهم تر از آن در باغ باشم،هر چقدر می گردم قیمت را نمی یابم و بی خیالش می شوم.بر روی پیشخوان فروشگاه می گذارم و نگاهی به فروشنده می اندازم،در قامت نمادی که :"بطری شیر را دریاب !"،قدری تامل می کند و قیمت را می گوید:"1600 تومان"
جان؟!چطور ممکن ست نیم لیتر شیر انقدر گران باشد،یاد ایام کودکی می افتم که پانصد به دست دوچرخه را آتش می کردم و می رفتم سه لیتر شیر می گرفتم - 6 شیشه پاک ! - و دو عدد شیرکاکائو کوچک به عنوان دستمزد و باز می گشتم و باقی پول و شیر را می دادم.
نقل است که پس از انقلاب ِ اسلامی سال 57،تمام اندیشمندان و متفکران سیاسی و انقلابی مانده بودند چه خبر است،سپهر سیاسی ایران اشفته و پر تلاطم و نظریه ای هم در کار نبود که از پس ِ تحلیل دقیق ِ وضعیت بر آید،تحلیل هایی شد و به همان سرعت فراموش شد،برای دقیق تر دیدن فرونشستن خاک ها لازم بود.
اکنون گویا وضعیت بی شباهت به شرایط پس از انقلاب نیست،قیمت ها به روز بالا می روند و دلار به آسمان مهاجرت می کند - امروز بعد از ظهر 50 تومان بالا رفت - و بازاریان و صنعتگران همه ناراضی،مردم که جای خود.سکوت اهل قلم خود گویای همه چیز است که چیزی نمی گویند تا بعد حکمی نشود و علیه شان استفاده نشود.مسئولین و حاکمیت که در عمل چیزگیجه گرفتند و لفظ دشمن از زبانشان نمی افتد.تو گویی آنها در این وضعیت بی تقصیرند،اینکه رژیمی وضع مردمش را این چنین ببیند و بر اوهام خودش تکیه کند و دم از مردمی بودن هم بزند از دهان کجی های روزگار.
در این وضعیت پیدا شدن افرادی که از سنگر رهبری دفاع می کنند و سنگ نظام به سینه می زنند هم دیدن دارد
"بیدار شو سید،بیدار شو،دهه شصت نیست"
دبستانم،محیطی بود که ساختمانی قدیمی داشت و حیاطی بسیار بزرگ که مالا مال از درختان کهنسال کاج بود،چند زمین فوتبال مجـــزا داشت و پناهگاهی در میان حیاط،که یادگار زمان جنگ بود و آنقدر بد - ساخت بود که زمانی لودری برای از بیخ و بـُن برداشتن تعدادی از درخت ها به میان مدرسه آمد یکی از چرخ هایش به درون سقف پناهگاه زیر زمینی فرو رفت،احتمالا ً بهترین کارکردش قوت قلب به خانه های اطراف مدرسه بود وگرنه در صورت کاربرد عده ی ِ بیشتری را زیر خروارها خاک دفن می کرد.
بگذریم...
در آن دبستان،دو ناظم داشتیم که نام فامیلی هر دو «کریمی» بود،یکی قدری فربه و خوش خنده و با مقیاس های آن زمان خوش تیپ،کاکلی بر سر داشت و سبیلی و شلوار های به مـــُد روز می پوشید.دیگری تیپی نظامی وار داشت،شلوار و پیراهنی همواره راسته و بد خـــُلق که دائم خط کش و یا حتی شلنگ به دست داشت و می چرخاند و منتظر بود که خاطی را به سزای اعمال برساند.با آمدن اولی به میان حیاط،مغناطیس اش همه ی ِ دانش آموزان را می گرفت و همه دورش جمع می شدیم،چنان که براده ها دور آهن ربا جمع می شوند.دومی بذر نفرت می کاشت،به محض آمدنش سعی در متواری شدن داشتیم.گاهی که بیکار می شد خودش مسئله ای می تراشید و دست به کار می شد و شلنگ و خط کش و چوب به هوا می رفت.تو گویی با خود عهد بسته هر روز میزان مشخصی انرژی صرف تنبیه دانش آموزان کند.نه اعتراض های «کریمی» ِ محبوب ما به جایی می رسید و نه والدین.چاره ای جز سازش و در نهایت تحمل نبود و همین پست نهاد بود بدترین خاطره ی ِ دبستان من را رقم زد.
...
سال سوم دبستان بودم،معلم کلاس مشغول تصحیح برگه ها بود و مدام به بچه ها تذکر می داد که آرام باشند،سر و صدا نکنند،خلقی خوش داشت و کاریزمایی کم،در واقعیت تشــر هایش دلخوشکــُنک خودش بود و به تنبیه و مجازات جدی اعتقادی نداشت.به یکی از بچه ها سپرد که نام بد ها را بنویسد،برای ما دانش آموزان قابل پیش بینی بود که این تهدید کردن ها نتیجه ای ندارد،ولی خیالی به خطا بود،پس از اتمام کار به دوست «بـــَــد » ها نویس مان گفت که لیست را برود بدهد به آقای کریمی.نمی دانم اشتباهی سهوی بود و یا عمدی،خلاصه پس از چند دقیقه در کلاس زده شد و «کریمی» تنبیه - ســـِتا وارد کلاس شد...
اساسا ً کمباینی بود که به گندمزار بچه ها بزند... لیست در دست چپش بود و اسم ها را یکی یکی می خواند و می زد... بد هم می زد،یکی یکی دست ها را کبود می کرد و سر ها را و چشم ها سرخ و گریان.از کلاس 37 نفره لیست 28 نفره در دستش بود.تا اینکه رسید به آخر ِ لیست، و میز ما،حسن و مسعود که کنار من می نشستند هم کتکی جانانه خوردند و لیست تمام شد،و ما و معلم حیرت زده ماندیم و کریمی که تفاخر کنان به ادبی که آموخته بود از کلاس رفت و اما باز...
پس از چند دقیقه برگشت ! از معلم عذر خواهی کرد و گفت اسم یکی پشت برگه بوده و او حواسش نبوده؛اسم را بلند خواند:آقای محمد رضا ...دستم را بلند کردم.حال و حوصله نداشت و من هم مدام جا خالی می دادم،کارش را راحت کرد و با شلنگ چند ضربه ای به سرم زد و از معلم عذر خواهی کرد و رفت !
آن روز تلخ را هیچ گاه فراموش نمی کنم و روز شیرین دیگری را.
روز آخر همان سال و درست زمانی که همگی رفته بودیم کارنامه ثلث سوم را بگیریم.دو ناظم جر و بحثشان سر تنبیه بالا گرفت،دست به یقه شدند و ما دانش آموزان کینه به دل گرفته همگی شاهد.ابتدا مشاجره،بعد تهدید،بعد دست به یقه شدن و در نهایت ضربه ی ِ طلایی! مــُشت کریمی مهربان بر دهان کریمی ِ کودک آزار جای گرفت،لب و دهانش خونی شد و چند تا از دندان هایش شکست و گویی آب بر آتش می ریزند،دیگر صدایی بر نیاورد و حرفی نزد و رفت،حتی سال بعدش هم در مدرسه نشانی از او نبود.
تا سالها بعد - حتی همین چند سال پیش - هر وقت که با تعدادی از دوستان حاضر در صحنه صحبت می کردیم همگی حلاوت آن صحنه را با شادی یاد می کردند.یکبار به شوخی به دوستم گفتم که آن ضربه «مشت خدا بود»،انصافا ً هم بود!حال که در وبلاگستان از دوران مدرسه با آه و افسوس سخن به میان می آید،واژه ی ِ نوستالژی در ذهنم درخشش می گیرد و گمان می برم که این درد،چقدر سخت درمان است.
پ.ن 1 : زمانی که دیه گو مارادونا در جام جهانی 66 با تقلب و با دستانش توپ را در دروازه انگلیس جای داد،در مصاحبه ها گفت که آن دست،دست خدا بود.
پ.ن.2: سال گذشته کریمی ِ کتک نوش کرده را دیدم،شگفتا شناخت و سلام و علیک سردی با هم کردیم.بچه که بودم برنامه داشتم که زمان بزرگسالی انتقامی جانانه بگیرم،آتشم فروکش کرده بود و نحیف تر از آن بود که حتی بشود به او نیشی زد،گذشتم
پ.ن3: دلم هیچ گاه برای دوران مدرسه تنگ نشده و نمی شود،ممکن است در سال های پیری و در کهولت سن دچار این نوستالژی بشوم،هر چند که آن هم بعید است