گویا سنت عزاداری در ایران هم در حال پوست انداختن است.دور نیست زمانی که دسته های عریض و طویل راه می افتادند و سیمای وطنی خیل جمعیت را از بالا نشان می داد؛تا اینکه از چند سال پیش به این سو پاتوق های نذر دهی و دختران و پسران سانتی مانتال در جماعت به چشم آمدند و وضع حالا باز با سرعت بیشتری تغییر می کند.
نوجوانان نوپای بسیجی با خیال راحت از حمایت حاکمیت،گــُــله به گــُله با فواصل کم هیئت های کوچک تـــُخس کـُنی برپا می کنند،احتمالا با چنین نیتی:"هم چایی بخور و هم نوحه گوش کن"
البته هم چنان بلندگوهای غول آسا،طنین صدای برادران خوش صدای مداح را به افلاک می برند،ولی دیگر از جمعیت خبری نیست.نشانه دیگری از هر چه زمینی تر شدن رفتارهای مذهبی وقتی ملت گوش ملت بدهکار نیست.باید نشست و وضعیت عاشورا و تاسوعا را وارسی کرد،دیگ های بزرگ غذای نذری - احتمالا شله زرد یا قیمه - و جماعتی که برای بدست آوردن توشه دست و پا می زنند،پارادوکسی دیگر از رفتاری های غریب فرهنگی ما.
پ.ن.1:بخش نظرات بسته ست،چون نیستم که پاسخ بدهم و چنین چیزی در نظر من توهین به دوستان است.
پ.ن.2:تصاویری از حماسه برادران بسیجی [کلیک]
ساعت دوازده و بیست و چهار دقیقه ست،و من تازه شام خوردم و نشستم پای نت و نمی دانم با این وقت کم با وبلاگستان چه باید کرد؟پاسخ کامنت ها را داد؟می نشینم و چند تایی را پاسخ می دهم و دیگر تاب ندارم.چشمانم خسته شده و چایی هم سرد.متنی بنویسم؟اتفاقا امروز در مترو و تاکسی ایده های خوبی به ذهنم رسیده؛ولی وقتی فکرش را می کنم که وقتی کم تر خوانده می شود و نیستم که پاسخ بدهم،دمغ می شوم و منصرف از نگاشتن اش.
امروز به پیش یکی از دوستانم رفته بودم،فعال تا حدی سیاسی و اجتماعی سابق که حالا پخش ابزار دارد،او هم از بازار گله داشت و گله از تولیدی های داخلی و وارداتی که انگار مرز بردار نیست از کشور برادر:چین.
از نظر استرس و ترس و... وضعیتم الان بد نیست،بازار کار خراب است،دانشگاه همچنان روی هواست و چند مشکل دیگر در گوشه و کنار که می توان بر آنها فائق آمد و چندان ویرانگر نیست (نسبت به همین روزهای قبل).بعد به این فکر می کنم وقتی آینده اقتصادی مملکت هر روز افقی نکبت تر را نشان می دهد،طرح و برنامه ریزی های اقتصادی تا چه حد تکیه بر باد است.
من تقریبا و تحقیقا تصمیم ام را گرفتم،کار دولتی نخواهم رفت و نمی خواهم زرت و پرت ها و کاسه لیسی های هیچ مدیر و همکاری بالای سرم باشد،می خواهم آقای خودم باشم و خودم گلیم ام را بالا بکشم و بروم سراغ علاقه خودم.نمی خواهم آخر ماه نوس نوس کنم که بخت رخی نشان بدهد و مبلغی ثابت را بگذارند کف دستم و این از حقوق این ماه،وقتی می بینم دسته دسته تخبگان مملکت یا هرز می روند و یا عزم هجرت.
با این همه و با این بازار خراب و اقصاد کشوری ِ افتزاح، و در نهایت تحریم هایی که روز به روز حاشیه نشین ترمان می کند،نقدا ً بویی جز جان ِ کم حاصل کندن به مشام ام نمی رسد.
با جدی تر شدن بحث حمله نظامی به ایران، کم کم بحث هایی با مضمون مشابه جای پای خود را به بحث های گروهی ما نیز باز می کند.نگرانی اول بدین جهت که جدای از اینکه لطمات جدی به خاک و احساس نسبت به آن می زند،این بیم را دارد که آینده را تیره و تار جلوه می دهد.نگرانی دوم (خاصه برای ذکور جماعت) ترس کشیده شدن و رفتن اجباری به جنگ با نیروهای خارجی باشد.در چنین شرایطی بررسی اینکه در صورت وقوع چنین جنگی،تکلیف ما چه خواهد بود،ضروری می نماید.
نظر شخص خود ِ من بر روی فرار از هر گونه جنگ و هیچ گونه مقاومتی نکردن مساعدتر است.این طور که از ظاهر کــــُـــری خواندن های طرفین پیداست،مسئله دعوا بیشتر به جهت ماجراجویی های ایران در انرژی هسته ای و صحنه سیاسی خاور میانه ست.پیداست که مراد از ایران حکومت و یا در ادبیات سیاسی جمهوری اسلامی ست و باز اگر مجاز به این فروکاست باشیم،در صورتی رخ دادن جنگ،دعوا بیشتر بر سر آرمان ها و حرکات جمهوری اسلامی و کسانی ست که ادعای نمایندگی از جامعه جهانی را دارند.
من به عنوان شخصی که هیچ گاه در این حاکمیت احساس شهروند بودن نکرده ست و بر این گمان بوده که رفتارها و سیاست ها بیشتر بر روی منفعت و خواست گروه حاکمیت استوار بوده تا نفع ملت،خیلی آرام و آهسته پای خود را از این جنگ کنار خواهم کشید.دیگران آزادند که چنین چیزی را به عنوان ترس و بزدلی تعبیر کنند.
آن سوی قضیه هم به نظر چندان تیره و تار تر از حال به نظر نمی رسد.تردیدی نیست که در صورت بروز جنگی بزرگ،اولین چیزی که سقوط می کند طبقه حاکم است و چنین چیزی می تواند جدای از آشوب ها،هجرت کلان برخی از مردم را به همراه داشت باشد.دو نکته:یک اینکه به نظر نمی رسد که وضعیت فعلی هم چندان سامان مند باشد،نکته دوم اینکه همین حالا هم بیش از چهار میلیون نفر از مردم این خاک به دلیل برخی محدودیت ها به تبعیدی خودخواسته و یا اجباری تن داده اند،حتی بر فرض استیلای نیرویی بیگانه می توان تصور کرد که برخی از محدودیت ها رفع خواهند شد و با بازگشت برخی،قدر مطلق مهاجران از این بیشتر نخواهند شد.استیلای انگلستان بر هند،آنچنان هم که تصور می شد تیره و تار نبود و برخی از رفتارهای مدرن بیرتانیا مآب را در آن کشور نهادینه کرد.شاید چنین چیزی به وهم شبیه باشد،ولی گمان نمی کنم که حمله ایالات متحده و باقی شرکا به افغانستان و عراق و... ضرری بسیار بیشتر از طالبان و صدام به آن کشورها می زد.ناتو و لیبی که جای خود دارد.
البته بررسی بند آخر نیاز به این دارد که بیشتر بر رویش فکر کنم،ولی برای بسیاری از شهروندان این خاک که مطرود طبقه حاکم هستند،آیا روی کار آمدن مشی حکومتی ِ دیگری،وضع را باز هم بدتر می کند؟
نمی دانم.
حین بیکاری های چند روز پیش،مظلوم تر از اینباکس گوشی ام نصیبم نشد که نصیبی از هـــَرس شدن ببرد.روی هم رفته دویست و هفده اس ام اس داشت،برخی از آنها برای بیش از شش ماه قبل بود،یعنی پیش از اینکه حتی به کتابفروشی بروم !.یک حساب و کتاب کاسبکارانه کردم و دیدم آمار اس ام اس هایم به شدت افتضاح ست،به ازای هر پنج روز شش تا.
چــــــــــــرا؟!بخشی از آن صد البته بدین دلیل است که نه پیامکی با محتوای جوک و مزاح می فرستم و قابل پیش بینی ست تا چیزی ارسال ندهی ،نگـــیری.بخشی دیگر به علت این است که معمولا به دوستانم ترجیح می دهم زنگ بزنم تا اینکه پیامکی حوالت دهم.باز هم بخشی دیگر دارد و آن هم این است که گوشی ام از این صفحه لمسی هاست و نوشتن درش به شدت سخت.بخشی دیگر هم احتمالا به علت اخلاق مزخرف،چــــِـــمی دانم.
به هر حال باید اعتراف کنم وقتی امروز دیدم دوستم شاد و خندان بده بستان پیامکی دارد کمی به فکر فرو رفتم.جمله از مادر ترزا منقول است بدین مضمون:
تنهایی و احساس ناخواسته بودن بدترین فقر ممکن است.
چندان غیر معقول هم نگفته پیرزن.البته وضع هنوز تا بدان حد افتضاح نشده که بخواهم احساس تنهایی یا ناخواسته بودن کنم،اما گمان می کنم که بد نیست که همرنگ جماعت شوم و من نیز در بده بستان های پیامکی سهمی بگیرم.جوکی،خنده ای،شعری،عبارت زیبایی و الـــخ.
امروز دیگر آنقدر بی هدف صفحه موبایل را نگاه کردم که خودم خسته شدم.تصمیم داشتم که به محض رسیدن پیامکی،گاوی و یا گوسفندی ذبح کنم ؛ چشمانم خشک شد و خبری نشد که نشد .
گشودن راه های ارتباط و کمی هوای دیگران را بیشتر داشتن می تواند موثر باشد.گوشی قبلی ام که خراب شد ترجیح دادم که چند صد شماره را با آن به فراموشی بسپارم.گوشه ای از آن دست حرکات خـــَــرانه که توجیهات عقلانی می توان برایش جفت و جور کرد لابد .
از سوغات ژنتیکی اجداد مان که در عهد بوق زندگی می کردند همین موهای گاه خوش حالت و گاه بد حالتی ست که بنا به میراث ژنتیکی در افراد مختلف درجات گوناگون رشد را دارد.از پر مو چون گوریل گرفته تا صحرا-پیکرانی که "کوسه"لقب می گیرند (البته در نــــَــران).ظاهرا در گذر زمان از میزان خاصیت شان کاسته شده و بیشتر اهمیت زیبا شناختی یافته اند،اما همین میزان مو هم می تواند امروزه کارآمد باشد،مثلا؟نماد پیر شدن و نهیب زدن به آدمی که سن بالا می رود.
تا آنجا که در خاطر دارم اولین تار مو را در زمان پیش دانشگاهی سفید کردم،در سالهای آتی اش تعدادش افزود شد و پارسال بود که در زمان ور رفتن با ریش و سبیل در آینه مـــَبالستان،دیدم که ای وای، یک تار ریشم نیز سپید شده،که چه خبر بدی بود.
امشب پس از دوش شبانگاهی و هنگام خشکاندن بـــر و رو و مو،دیدم که ای داد بیداد در ناحیه بــــَرستان هم یک تار موسپید شده.حسابی دمغ شدم.
نشانه پیر شدن،حرص خوردن،کمبود ویتامین و... همه چیز جلوی چشمانم رژه رفت.نکند روزی برسد که موهایم کم شده باشد و سفید تر و خوش حالت تر؟سیمای آشنای پیرمردانی که گویی دست روزگار حسابی رویشان را کم کرده؟آن وقت چه فکری خواهم کرد و به این شب - اگر در خاطرم باشد - چگونه خواهم اندیشید؟
از هرگونه فرتوتی بیزارم.