فقط می توانم بگویم که تک تک سلول های بدنم بی تاب بود برای دیدن دریا.ده سالی از آخرین باری که موج دریا را حس کرده بودم می گذشت.شمال رفته بودم ولی دریا نشده بود که خوشبختانه این چند روز محقق شد.
می دانم که در دوره و زمانه ای که چند ساعته می توان چندین هزار کیلومتر از خانه و کاشانه دور شد،دویست کیلومتر جا به جا شدن سفر محسوب نمی شود.اما برای من همین نفس کشیدن در هوایی مرطوب تر و مردمی با فرهنگی کمی متفاوت تر،یک جا به جایی در حد سفر است و ارزش نوشتن سفر نامه را دارد.
سفرنامه این سه روز شمال بودن و گشتن را می نویسم در بلاگ بعدی.پاسخ کامنت های بلاگ پیشین را هم به بزرگی خودتان ببخشید.به معنای واقعی کلمه هلاکم هلاک!
دایره ساختنی های ِ سوختنی ِ بشری آن چنان وسیع است که حتی بعید به نظر می رسد بر فرض شدن،کسی و یا گروهی حال و تاب چنین چیزی را داشته باشند که یکایک نام آنها را ذکر کنند.من اما از تمام این سوختنی ها باقی را قلم می گیرم و تنها به یکی از آنها اشاره می کنم:"دفترچه خاطرات" یا برای ِ من "گفت و گو های تنهایی".
همین چند روز پیش بود که جلد سوم "گفت و گو های تنهایی " را به باغ ِ شوی ِ خاله بردم و ضمن قرار دادن مقادیری چوب و برگ و علف هرز خشک شده،به یک کبریت مهمانش کردم و پس از دقایقی جز خاکستری از آن نماند.شاید دلیلش را می توان این گونه فرض کرد که حاضر نبودم بخشی از وجودم را که حاضر به فراموش کردنش هستم را در لا به لای اوراقی جای بگذارم.گزک به دست دیگرانی داده بشود و یا بخشی از خودم احیا بشود.
هر چه بود از سوزاندنش در حال پشیمان نیستم،هر چند گمان می کنم که ایام پیری بدم نمی آید که بخشی از دست نوشته های ایام جوانی را مرور کنم؛حالا کو تا پیری بر فرض زنده ماندن.
قصد سوزاندن هر سه جلد اش را سال گذشته داشتم.یکی از دوستانم می گفت که به او بدهم و او نوشته هایم را بخواند.پیشنهاد بدی نبود،هر چند که دادن دل-نوشته ها و ذهن - نوشته ها ایام تنهایی بد جوری پته آدمی را میریزد روی آب.
حالا دو ماهی می شود که دست نوشته های دیگری را از نو شروع کردم.به سیاق هزار صفحه سابق نیست.در آن کمتر نوشته های احساسی دیده می شود و از مسائل کلی خبری نیست.می خواهم نگاهش دارم و ببینم در آینده خود ِ امروزی ام را چگونه در می یابم.
این روزها مسائل مهم برای فکر کردن کم نیستند،یکیش:جلد های اول و دوم "گفت و گو های تنهایی " را کی و کجا سقط کنم؟
خواهر زاده دوستم بی تاب است که به من چیزی بگوید.از آن دست اضطراب هایی که بچه ها دارند،خبری را که قول دادند به هیچ کس نگویند و ربطی به کسی ندارد را در گوشی به همه می گویند.گرم کارم هستم،مدام پا پــِی می شود و اشاره به سرم می کند که خم شوم تا در گوشم خبرش را بگوید.کتاب فروشی شلوغ است و سرم حسابی گرم.با بی حوصلگی و یک لبخند تصنعی خم می شوم و می گویم:بگو مریم
- قول می دی به هیچ کس نگی؟
-آره قول میدم
-حتی به دایی و زندایی هم نمیگی؟
-آره بابا،خیالت راحت
- امروز صبح عــَـمــَم مــُـرد
کمی با ناباوری نگاهش می کنم.اشاره می کند که خم شوم و باقی اش را بگوید
- دکترا گفته بودند سرطان داره
-کــِــی گفتند؟
همین چند روز پیش،حالش خیلی بد بود
-مگه چـــِش بود؟
-سرطان داشت،توی سرش هفت هشت تا تومور بود
-بچه هم داشت؟
- (با دستش اشاره می کند،شبیه V می شود انگشتانش)دو تا بچه داره،یکیش همسن منه و یکیش هم نی نیه.
اندوهگین می شوم.معلوم است که در ذهن بچه ی ِ شش،هفت ساله نه مرگ مفهومی
روشن است و نه اوج مصیبت را خوب درک می کند و نه حتی می داند سرطان چیست.
به او شکلات می دهم و می گذارم سرش به صدف هایم گرم باشد.
حالا نیمه شبی نمی دانم چرا بی قرارم.خبر فوت کسی که نمی شناختم اعصابم را این طور بر هم ریخته و یا مشکلات خودم.فکر بی مادر شدن یک پسر چند ساله و یک نی نی؟
حتی دوش گرفتن هم دوای مغزم
نبود.هنـــگ ِ هـــنــــگ،هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.فقط در و دیوار را
مقادیری نگاه کردم و به ذهنم رسید که شرح ما وقع را بنویسم.
اگر در غذایی که سفارش داده شده مو پیدا کنید چه عکس العملی نشان می دهید؟
میزان واکنش می تواند از یک عصبانیت ساده تا پرچم شدن خــِشتک آشپز متغیر باشد.
و البته عکس العمل من کمی متعادل تر بود،شاید کمی بیشتر از متعادل.مقداری وارسی کردم،سه تار موی ِ مورد نظر کوتاه بودند و نحیف،می شد خیالی راحت داشت که رستنگاهش جای آن چنان بدی هم نبوده
قضیه از این قرار بود: از صبح موبایل خوان تا ساعت سه و نیم در بازار به دنبال جنس ،با گمگشتگی حیران بودم و وقتی غذا به دستم رسید دیگر نه توانی داشتم که اعتراض کنم و نه معده ام چنین چیزی را می طلبید.تمیزی و این حرفا تعطیل،شکم را دریاب.بعد هم یک راست رفتم سر کار و حوالت دادن و چیدن اجناس خریداری شده.
بعد از ظهر هم حکایتی بود برای خودش.ملت گویی کمر همت بسته بودن برای سر کار گذاشتن ما.خانوادگی می آمدند چیزی را می دیدند و کلی خنده و شادی و می رفتند !.مثلا بی نوایی پازل می خواست.کل پازل ها را پیاده کردم و در آخر گفت چقدر سلیقه تان خوب است و رفت !.در مورد بعدی دختری همین بنا را پیاده کرد و در آخر گفت که پازل های سبک کوبیسم ندارید ؟ (!).
خلاصه تا این لحظه آخر که حول و حوش ساعت ده شده بود با شکمی و جیبی توامان خالی، جفت جفت می آمدند و در لحظه آخر منصرف می شدند و می رفتند.زمان آمدن آن چنان تطمیع شده بودم که دو تا فلافل خودم را مهمان کنم و با خیال راحت بخورم و با شکمی پر به خانه بیایم،دست کم بخشی از من راضی باشد.درونم دو نیروی متضاد در کار بود:ندای عقل و ندای معده.
متاسفانه ندای عقل پیروز میدان بود و با حالی زار به خانه رسیدم و غذا چه بود:عدسی !
مقادیری پاچه گرفتم و پس از اینکه دیدم سیب زمینی خانه تمام شده و مجال املت سیب زمینی درست کردن هم نیست،عین بچه آدم رفتم منت مادرم را کشیدم و عذر خواهی و از این صحبتا و همان عدسی را پایین دادم.
حالا مدام پشت دست گاز می گیرم و خودم را لعنت می کنم.این آخر شبی باید وصیتی بکنم:آی جماعت،هر کس من را قبول دارد ذره ای گوش سپارد ! میان ندای معده و ندای عقل،گوش سپردن به دومی عین خریت است !
جهت چندر غاز صرفه جویی در هزینه،زودتر از موعد مقرر آمدم و کتاب فروشی بسته ست،لا جرم به کافی نتی که همین بــــِــخ کتاب فروشی قرار دارد آمدم تا گذر زمان کنم.در خیابان ها که مگس پر نمی زد،اینکه کافی نت جمعیت هست محل تعجب.موسیقی بی کلامی که گذاشته بودند نبض بغض من را در دست داشت،تداعی گر خاطراتی بود و ترجیح می دهم با نشستن گرد گذر زمان از ضمیرم ناپدید گردند.
...
دیشب ضمن گپ و گفت با دوستی تازه،به شدت احساس بی سوادی کردم.او مشکلات را هم بهتر از من می دید و هم شفاف تر و مهم تر اینکه برای گذر از بحران می توانست راه حل هایی پیشنهاد کند،فروتن بود و حد خود را می دانست و از مرزش گذر نمی کرد.در هم کلامی با او من فقط می توانستم سکوت کنم و گوش فرا دهم.او هم جامعه شناسی و هم فلسفه را بسیار بهتر از من می دانست،هنر که جای خود داشت.میل دارم باز هم برخی کتاب هایم را بهتر بخوانم.دوست دارم اطلاعتم به حد - اکثر طبقه بندی شده و منظم باشد و خوب بتوانم به کارشان بندم.
...
اول مهر نزدیک است.فقط می توانم بگویم حیف مهر ماه که موعد باز شدن مدرسه هاست.حیف.
...
شاید آخر این هفته بروم شمال.بعد از ده سال کنار دریا بروم.ده سال... ده سال دوری از دریا باور کردنی نیست.امید وارم حالم را کمی بهتر کند.اصولا وضعیت را در غالب موارد به مرگ می گیرم تا به تب راضی شوم.وضعیتم در حال بازتاب چنین چیزی ست.کسی که تب دارد و بی تابی می کند.تایید کننده اش هم متنی که خواندید.