مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

صد و پنج

وقایع تاریخی را می توان در طیفی وسیع نگاه کرد و به ابعاد مثبت و منفی ماجرا توامان نگاهی انداخت.استعمار هندوستان شاید دیر زمانی پدر از جمعیت بی پایان آن کشور در آورد،ولی بسیاری از نهادهای بوروکراتیک و مهم تر از آن ،زبان انگلیسی را برای بخشی از جمعیت آن کشور به ارث گذاشت.


نیم ساعت قبل در اخبار (بی بی بیب) می شنیدم از تغییر نظام آموزشی در کشور همسایه:افغانستان.جای امیدواری می تواند باشد برای ترقی خواهان ان کشور که از خیل بی پایان دانش بشری به سهم خود بردارند.درست به همان سان در هندوستان آموزش درس ها به زبان انگلیسی تاثیری به سزا در دسترسی دانشجویان به کتب زبان اصلی ایفا کرد،در افغانستان هم می توان چنین رویه ای را توقع داشت.حالا با شدتی کمتر یا بیشتر



در برخورد با حجم عظیم تولیدات فکری خارجه،کشور های این سوی جهان که حسابی عقب مانده بودند،درمانده شدند که چه باید کرد.کشور هایی نظیر ژاپن و یا حتی ترکیه،نهاد های مختلفی ایجاد کردند که هم در ترجمه متون غربی فعالیت کنند و هم دایره زبان خود را وسیع تر کنند و حاصل اش این شد که تقریبا ً تمامی کتاب های مهم - از جمله کتب علوم انسانی - ترجمه شدند و در برخی از کتاب ها چندین ترجمه معتبر.پاره ای دیگر از کشور ها نظیر هندوستان تدریس به زبان انگلیسی را پیشه کردند و اکنون علاوه بر اینکه دانشجویان آن کشور به زبان اصلی کتب مرجع را می خوانند،تولیدات فکری قابل اعتنایی هم دارند.



در ایران اما همچنان نوعی عدم تعین مشهود است و ظاهرا ً همچنان هم پایا خواهد بود.با توجه به ارادت پارسی زبانان به زبان فارسی هنوز کاستی های این زبان - خاصه در علوم انسانی- را گویا عده ای جدی نمی گیرند،حکومت هم که چنین دغدغه هایی ندارد، و در این وادی سیر نمی کند،آن هایی هم که درکش را دارند دستشان به جایی بند نیست،نهاد هایی هم که وجود ندارد که بحث ترجمه را جدی پیگیری کند،پس چه باید کرد؟


بد نباشد کمی واقع نگری داشته باشیم،در حال حاضر،در بسیاری از حوزه ها نظیر فلسفه و جامعه شناسی،آن چه که برای آن ها خاطره ست،برای ما رویاست و با سرعتی هم که آنان پیش می روند،فاصله ما با آنان روز به روز بیشتر می شود.ترجمه های الکنی هم که می شود فقط به آشفته فکری ما دامن می زند،ظاهرا ً آسمان اندیشه ایران تیره خواهد ماند و آشفته فکری مان مستدام خواهد بود.


تمام غمم از رفتن دیگران است و درجا زدن ما.



...


این دو کتاب ،بدون مبتذل شدن مباحث،به سادگی مشکل را مطرح می کنند.زبان باز و باز اندیشی زبان پارسی

خواندنشان را توصیه می کنم





صد و چهار

به گمانم گوشی ام سخت ترین روز کاری را ظرف 24 ساعت گذشته از سر گذراند،هر چند که جان کندنش  برای من خوش آیند بود.


توقع را کم بگیر تا رستگار شوی،زمانی فرض را بر این بگذاری که کسی برای تبریک زنگ نخواهد زد،اینکه دوستان و نزدیکان زنگ می زنند و یک به یک تبریک می گویند احساس خوش آیندی را به ارمغان می آورد:هـــِی ! دست کم برای افرادی مهم هستی که زنگ بزنند و صمیمانه روز تولدت را تبریک بگویند.آن هم کسانی که برایشان احترامی فراوان قائلی.


هر چند که روی هم رفته تبریک ها روی ِ تاریک دیگری از این روز را به رخ کشیدند:یک روز بزرگتر شدی.به شخصه بدترین خصیصه روز تولد را در این میدانم که از این تاریخ به بعد،سال شمار زندگی ات را باید یکی بالا ببری،و این تجربه خوبی نیست... اصــــــــلا ً.


 هر چند سالی عالی نبود،ولی اینکه سالی تاریک نبود آن را در زمره سالهای نیک قرار می دهد.امید که سال پیش رو هم از ســَــلــَـف بر حقش الگو بگیرد.آمین

صد و سه

یکی از دوستانم چند صباحی را در صدا و سیما مشغول شد و به همان سرعتی که دخول کرده بود خروج را پذیرا شد.پسری ست عجیب علاقه مند به فلسفه،افسوس که استعدادش را ندارد و تلاش هایش فقط به پریشان فکری اش منتهی شده،هر چند که گاهی مکاشفاتی برق اسا می کند.وقتی از او علت را جویا شدم،می گفت سازمانی بود که با هیچ یک از کارکنانش توان هم کلامی را نداشتم.گویی همه سوگند وفاداری خوردند که یکسان حرف بزنند و زمانی که بحث را آرام و با مدرک پیش می بری می زنند جاده خاکی،جنس کلام همان است که تریبون های حاکمیت صادر می شود:یک طرفه،بدون روال،فاقد منطق و سرشار از مغلطه.


در طول «جنگ کره»،آن دسته از نظامیان آمریکایی که توان گریختن نداشتند و به اسارت تن داده بودند،مجبور شدند که در دفاع از برخی نظریات مارکسیستی سخن پردازی کنند و مقاله های گوناگون بنویسند و حتی سخنرانی کنند.پس از اتمام جنگ و بازگشت سابقا ً اسیران،شماری از این نظامیان،نظریه ها و ایدئولوژی مارکسیسم را رسما ً پذیرفتند.جامعه شناسان مکتب «کنش متقابل نمادین» از مثال هایی چنین استفاده می کنند تا اهمیت «نقش» را گوشزد کنند.



با تکرار مکرر یک فرض،چه بسا بتوان به حکم رسید.خلاف آنچه تصور می شود بسیاری از عقاید آدمی،حتی در بزرگسالی،بیش از آنکه ریشه در حساب و کتاب ذهنی باشد،ناشی از کنش های اجتماعی ست.یک نظام اقتدار گرا،می تواند با القا نقش هایی که در سازمان خودش پیش بینی کرده،بسیاری از کنش گران مدنظر خویش را عملا ً باز تولید کند،بی آنکه نیاز داشته باشد با مهره های مورد نظر خویش عمری سر و کله بزند.



تعداد طرفداران یک ایده،به هر میزان هم که رو به کاهش برود،باز هم برای یک نظام ساده است که بتوانند تعدادی را برای خود بازتولید بکند.چه با پرورش افراد مورد نیاز از کودکی،چه با تحت انقیاد در آوردنشان در یک نقش




صد و دو

گربه دستش به گوشت نمی رسید،می گفت پیف پیف

                                                                                 گزین گویه ی ِ عامیانه



روزهای نوجوانی ایامی پر تنش هستند.روزگارانی توام با فلاکت های  ِ جسمی و روانی.مشکلات روانی و هویتی که جای خود،بالا پایین شدن تن صدا،بالا رفتن قد و قواره و بالاتر رفتن میزان ترشحات غدد درون ریز و... احوال ِ به سامان نمی گذارند.خاطرم هست در دوران دبیرستان نبردی در گرفته بود بین بچه های هم کلاسی که چه کسی زودتر به سان تیر برق رشد می کند ،نبرد سنگینی بود و من بازنده این میدان.به هر حال کوتاهی ژن ها بود و یا فراخی هیپوفیز،قسمت ما صد و هفتاد و چند سانت قد بود و صد کم از این مقدار وزن در مقیاس کیلوگرم.باقی هم اگر یک مایل قد پیدا کردند و هرکول پیکر شدند نوش جان.


کنار آمدن اما با چنین وضعی دشوار بود.در بحبوحه درس خواندن های دبیرستان،هنوز مسائلی دیگری که شایسته رو کردن باشند چندان شناخته شده نبودند و حوزه رقابت محدود به درس و قد و هیکل،در مدرسه ها که چیز دیگری رو نمی شد.خاطرم هست که قضیه را برای خودمان این گونه قابل تحمل کرده بودیم،مدام پای اینترنت می نشستیم و قد و قواره دانشمندان و اندیشمندان را قیاس می گرفیتم و کم کم با یک استقرا توهمی قضیه این گونه تئوریزه شد: اندیشمند بلند قد خوش هیکل نداریم (یا کم داریم !).با این قبیل توهماتی خود را تسکین می دادیم،بزرگتر که شدیم تمامش بخار شد و نشست پای خاطراتی که حتی شایستگی مرور شدن ندارند.گربه ای بودیم که پیف پیف تئوریزه می کردیم.



در آستانه ورود به ششمین سالگرد نوشتن در وبلاگستان،قصد دارم اعترافی بکنم و امید دارم فاصله ی ِ شرعی را با گربه مذکور حفظ کرده باشم.


هر چند ماه های نخست نوشتن در بلاگستان،یکی از مسائلی که ذهنم را مشغول می کرد،تعداد نظرات،لینک ها،بازدید کنندگان بود.اکنون پس از چند سال و از سر گذراندن روزها و ساعات پیاپی در بلاگستان،دیگر دیدن تعداد نظرات فراوان و لیست لینک عریض و طویل واکنشی را در من بر نمی انگیزد، در یکی دو ماه اخیر چرخشی در رویه خودم در وبلاگستان ظهور کرده است و تغییرات بلاگ ها هم حاصل همان.خود متن نوشتاری برایم اهمیت پیدا کرده ست (بیشتر) و دست کم برای خودم اینکه متن را بدون صیقل خوردن و زیاد پیچ و تاب دادن در ذهن و آنلاین بنویسم،تا بعد ها ببینم عیارش چند است و چند مرده حلاجم


اکنون برای خودم تنها دو چیز الویت دارند: متن هایی که می نویسم،تعداد بازدید های بلاگ ها.امید وارم پست ها تنها برای خودشان خوانده و نقد شوند،گویی نگارنده همچو منی وجود ندارد.و بازدید های وبلاگ این حس را در من تقویت می کنند که ممکن است متنی که ارزش خواندن دارد، وجود داشته باشد


...


یک نکته در مورد بخش نظرات

به شخصه خودم از اینکه سرسری نظری بنویسم سخت بیزارم،این روزها اگر کمتر نظری می گذارم حاصل عقد موقت این مسئله ست با کمبود وقتی که این روزها گریبانگیرم شده.اینکه مخاطبین نظری بگذارند حاصل لطف ایشان و البته منوط به اختیارشان است.




رها از چهار چوب ها نوشت : آبجی من چند باری تلاش کردم برات نظری بگذارم،ثبت نشد که نشد،حتی نیم ساعتی صبر کردم و اثری نکرد.حمل بر بالا گرفتن دماغ نشود




صد و یک

اکنون که قریب به یک سال از وقایع کشور دوست،همسایه،رفیق شفیق،محرم اسرار و هم پیاله ... سوریه می گذرد و حمام خونی که در شهرهایش به پا شده،؛در این روز خاص تاریخی ایران این سوال مطرح می شود:"آیا  اینکه اعتراض های مسالمت آمیز زودتر به خاموشی گرایید در نهایت به نفع خودمان تمام نشد؟"...آن هم درست زمانی که پاسخ هایی محترمانه نظیر گلوله و باتوم دریافت کردند؟


خطای رایجی که وجود دارد این است که نحوه تکان خوردن و جانشینی نظام ها به باقی کشور ها تعمیم داده می شود.واقعیت این است که در سوریه (و یکی از کشور های دوستش) قضایا بالکل متفاوت است از تونس و مصر و باقی کشور ها،شاید بهتر باشد دیافراگم نگاه تاریخی را کمی بگشاییم ونگاهی به آن طرف تر نظیر نازی ها بیندازیم.


هیتلر زمانی که دریافت هوا پس است و دیگر از پیروزی خبری نیست،به سربازانش فرمان داد کشور خود را بمباران کنند،حاصلش این شد که تعداد زیادی از پل ها و خطوط راه آهن و ساختمان های بزرگ را نه متفقین،بلکه خود آلمانی ها از بین بردند و زمانی که سرباز های متفقین به هیتلر رسیدند که دیر شده بود،خودش و معشوقش را کشته بود و وصیت کرده بود که جسدش را بسوزانند،چیزی جز چند تکه استخوان به متفقین نرسید.


در سوریه و عربستان و یکی از کشور های همان حوالی،قضیه بیش از آنکه شبیه کشورهای اروپای شرقی و یا شمال آفریقا باشد،شبیه اخوان نازی و در یک کلام فاشیست هاست.


هستیم تا نفس آخر،لطفا توهم بر ندارید و هوای تغییر به سرتان نزند،ما صلب تر از این حرف هاییم