گمان می کنم بزرگترین تصمیمی که بلافاصله پس از نخستین بار عزیمت به استادیوم می گیرم این باشد:دیگر راهی ِ استادیوم آزادی نشوم.
سه ساعت پیش از شروع بازی به استادیوم رفته بودم،آن هم در حالی که جای نشستنم توسط یکی از دوستان رزرو شده بود.از همان حول و حوش ساعت دو،دو نیم - بازی ساعت پنج آغاز می شد - شعار غالب بر تماشاچیان این بود:" واویـــــلا واویــــــلا،عرب ... نــَــنـــَت".در این میانه چنانچه بازیکنی از پرسپولیس به میان زمین می آمد،تشویق ها متوجه او می شد،ولی پس از گذشت مدت زمان کمی باز هم سر و صداها به سمت خصم اول باز می گشت و نقطه اوج ماجرا ورود بازکنان عرب به داخل زمین بازی بود.
طول مدت زمان بازی هم رخوت حاکم بر
بازیکنان پرسپولیس،مرکز ثقل فوحوش ها بود،ولی پس از زدن گل اول،ورق بازی
بالکل برگشت و این عرب ها بودند که از هر فرصتی برای اتلاف وقت بهره می
بردند،بند کفش را باز می کردند و مدت زمانی را صرف بستن اش می کردند،اوت را
پرتاب نمی کردند،کرنر را نمی زدند،خودشان را به زمین می انداختند
و....نیازی به گفتن ندارد که در میان سکوهای تماشاگران چه می گذشت.
روی هم رفته بازی الحلال از پرسپولیس خیلی بهتر بود،ولی جنس بازی شان تنها در یک کلام:کثیف.در کشورهای دیگر هم تیم ها از گل زده شده دفاع می کنند،بازی را می بندند و حربه هایی از این دست؛ولی گمان می کنم این سبک بازی را باید مصداق عینی "عرب بازی" در نظر گرفت که یحتمل ریشه در فرهنگ این گوشه از جهان دارد.حالا در ما احتمالا کمتر و در آنها بیشتر (ابراهیم تهامی هم در بازی نهایی ورودی جام جهانی 98 بند کفشش را بست و کارت زرد گرفت )
...
اما فارغ از تمام اینها،بالاتر رفتن نمونه های مورد نظر چه بسا در اصلاح یا حتی تجدید نظر آدمی بینجامد.اینکه ایرانی ها دلی خوش از اعراب ندارد که از بدیهیات است،ولی اینکه شدت و ضعف آن چه باشد محل بحث.با آنچه که من امروز دیدم،مغاکی بس پهناور و ژرف در میان ایرانیان و اعراب وجود دارد،بسیار عمیق تر از آنچه که می پنداشتم.زمانی که جـــرمان ها به استادیوم آزادی آمدند،پاره ای از تماشاچیان ایرانی به صورت پرچم آن کشور کشیدند و اتوبوس بازیکنان را پس از بازی از شدت ذوق تعقیب کردند و حتی دستکش دروازبان(ینس لمن؟) را بوسیدند،اعراب بدبخت همیشه با فحش و پرتاب اشیا راهی می شوند.
به گمان من بخش اعظم این نفرت تاریخی ست.تا صد سال پیش تفاوت بین ایران و اعراب بیش و کم ریشه در سرچشمه های اختلاف بین شیعه و سنی داشت.با دمیدن روح وطن پرستی،داغ دل ایرانی ها تازه شد و با عقد دائم با فرافکنی مشکلات ایران به دیگران،فرزندی داد به اسم بر باد رفتن تمدن ایرانی توسط اعراب.در بین قشر نخبه مملکت هم که فرهنگ خود - درگیر اعراب جاذبه ای ندارد.حتی تصویر اعراب نزد کسانی که به دوبی می روند و اساسی حال و حول می کنند با تقریب خوبی چنین است:بشکه های گونی پوشی که به مدد پول نفت برای ما آدم شدند.
با شدت و حدت نفرتی که من امروز در فضای استادیوم استشمام کردم،به پیش کشیدن برادری ایران با همسایگان جنوبی و غربی و غربی تر (سوریه) توسط سران،شاید فقط پژواکی در حد خودشان داشته باشد، سیاستمداران دلسوز(و طرفدارانشان) برای پی بردن به عمق ماجرا بد نباشد سرکی به داخل تماشاگران بزنند تا اصل ماجرا دستشان بیاید.
پ.ن.:البته استادیوم ها برای وارسی خلقیات و باور های دیگران مکانی ست بس عالی،شاید در ایده ای که ابتدا نوشتم تجدید نظر کنم.
پ.ن2:پاسخ کامنتهای پست قبل را می دهم. این چند روزه زمان نشستن پای نت خیلی خسته بودم
در ایستگاه مترو،دو دلداده می بینم که دستان یکدیگر را گرفته اند و به نظر تا دیدار بعد در حال بدرود گفتن اند.زمان خداحافظی، دختر پسر را سمت خود می کشد،می بوسـ.ـد و می رود.عمل که در صورت با هنجارهای گفتاری فرهنگ کشور ناسازگار است؛با این حال یا مردم ندیدند و یا توافق عمومی و نهانی در کار بود که نقدا ً نادیده بگیرند.در هر صورت آن طور که توجه من به شاهدان عینی ثابت کرد،کسی چندان توجهی نکرد.
چنین فعلی چنانچه در زمان حیات امام راحل صورت می گرفت،به قرار بحرانی ملی تلقی می شد و چه بسا خاطیان طناب دار می دیدند و پامنبریان آن حضرت را یک دل سیر می گریاند .در دهه هفتاد احتمالا در مطبوعات دولتی سر و صدایی به پا می انداخت و طرفین راهی زندان می شدند.در دهه هشتاد یحتمل پای گشتی های محترم ماشین سبز در میان بود و امضاهای والدین... اما در دهه نود،هر چند که برای قضاوت زود به نظر می رسد،ولی گمان نکنم با این شتابی که دارد از چشم غره پیرمردهای کلاه نمدی به سر فراتر رود.
به هر حال روح حاکم بر زمان تغییر می کند و هنجارهای اجتماعی - معمولا ً - با گذشت زمان تغییر هایی می کنند.صد و پنجاه سال پیش هم در اروپا زنان پوششی تقریبا ً کامل داشتند و در شهر ها با لباس هایی این چنین ظاهر می شدند و اکنون رویه بر صرفه جویی ست.
هنجارهای اجتماعی در ایران روالی خطی ندارند،پشتک وارو می زنند.یک سده قبل حتی پیش می آمد که زن و شوهر عقدی را از دیدار یکدیگر بر حذر می داشتند و روز عروسی می انداختند در خانه و حجله و... بروید هر چه پیشآمد خوش آمد.در زمان رضا شاه به زور حجاب از زنان گرفتند،زنان سیبیلوی ِ پا شتری باید بزک دوزک می کردند با سبکی تقلیدی ،چیزی که در ایران سابقه نداشت و تازه به نظر می رسید.در زمان شاه هاجـــــِــر، آزادی های چنین چنان گسترده شد که با کشورهای غربی برابری می کرد.با وقوع انقلاب - علی رغم اینکه بیان شده بود که در مورد حجاب اجبار در کار نیست - چادر های سیاه و یقه های بسته و آستین های بلند در عرصه شهر پدیدار شدند .
در پی دادن احکام کلی و ازلی و ابدی نیستم.ولی چون پتک حکومت در تاریخ معاصر ایران سایه انداخته و منتظر خبط کردن با اصول و مبانی خویش بوده است،درک اینکه واقعا ً خواست عمومی مردم در شهر های مختلف چه بوده براستی سخت است.
اتفاقی نظیر آن چه ذکرش رفت،در منطقه ای ممکن است عادی تلقی شود و آب از آب تکان نخورد،در نقطه ای دیگر غیر عادی و با واکنش مردم رو در رو شود و در جایی دیگر،نصیحت ابلیس باشد و پایه های اسلام را سست کند.
اصل مسئله که محل تردید است،اینکه همه هم ادعا دارند ایستار غالب بر ملک اهورایی چنین است و چنان است،دیگر واویلاست.
هر چند با در نظر گرفتن استاندارد های حاکم وطنی در عرصه ی ِ ذهنیت،ممکن است فردی سخت گیر جلوه کنم،ولی باید بگویم که رویکردم در عرصه جسمانی توام با تسامح و تساهل است و حدالامکان بر جسمم سخت نمی گیرم.این یعنی - به قول قدما - جوارح و جوانح مرا زندگی هست راحت(!).در مقام مثال بر پاهایم سخت نمی گیرم و هر زمان که احساس کنم امکان نشستن هست گوشه نشینی پیشه می کنم.
مهندسین کمپانی های خودرو سازی کوشش می کنند تا گـِرم به گـِرم وزن خودرو را کمتر کنند.خودروی سبک تر یعنی مصرف سوخت کمتر،شتاب و سرعت بیشتر و قابلیت های دینامیکی بالاتر.وقتی خودروی یک تنی را به زار ِ سگ گرم به گرم سبک می کنند،چرا آدمی در برابر خودش کم لطفی کند و وزن بیشتر حمل کند.
پیداست که با استدلال هایی چنین،با هر بار دیدن مبال عمومی زانوانم سست می شود تا هم شتابی بیشتر داشته باشم و هم عمر جوانح داخلی بالاتر برود.
چندی پیش زمانی به همراه تنی چند از محبان ِ اهل ِ کسب ِ ساعت و برای خرید هدیه ی ِ تولد دوستی غایب،راهی ِ بازار شده بودم؛در میانه راه دیدم رایحه ای آشنا به مشامم می خورد و راه مرا می خواند(!).خلاصه آنکه راهی ِ عمومه ٌمبال شدم
.یک ردیف این طرف و ردیفی طرف دیگر.سمت راست رفتم،در اولی را باز کردم،دیدم
نامردی کارش را نیمه تمام رها کرده.در دوم را گشودم سناریو همان بود و
بازیگر عوض شده بود و احتمالا کمی چاق تر.رو ترش کرده و در سوم را گشودم
دیدم در مقیاس قابلمه،پست نهادی کارش را تمام کرده و و کار را به جاذبه
واگذار کرده تا راهی ِ چاه اش کند.
در را بستم و سوی ردیف دیگر رفتم و در دل می گفتم:"این چه حرامزاده مردمانند که شیر را بسته و قیر را رها کرده اند".
...
فارغ از بحث شوخی،حتی اگر روزگاری مرزهای
این خاک برای توریست ها باز شود،با فرهنگی که بر این دیار حاکم است...با
پارک ها و خیابان ها و رستوران ها و سرویس هایی که یکی از یکی شرم آورتر
هستند،پیش کشیدن تمدنی چند هزار ساله دلخوشـکــُــنکــی کودکانه ست.
اعتبار دوستم نزد من،بی شباهت به تابعی اکیدا ً نزولی در دامنه ای محدود، نبود.روز به روز پایین تر از از دیروز.روز آخر فقط مبهوت نگاه اش می کردم و به ادبیات سخیف اش گوش می سپردم و آن چنان در نظرم حقیر به نظر می رسید که ارزش دهن به دهن شدن، نداشت.رفیق ِ قابل احترام ایام دور اکنون در برابرم به مـــِــستر کودی بدل شده بود و از چشمانم می افتاد. سقوط کرد... پایم را کنار کشیدم که شــَــتــَـک اش به پایم نریزد.
گاه به بحث نشستن و تلاش برای طهارت زایی برای شخصیت آدمی،در عمل نتیجه ای عکس می دهد و مخاطب شک اش می برد که: "طلایی که پاک است چه ترسی از محاسبه دارد؟".
نقل است که ایام استادی «برتراند راسل» در ایالات متحده چندان به طول نینجامید.مادری از وی به دادگاه شکایت برد که آموزه های او اخلاقیات را در دخترش نابود کرده است.دادگاه دو جین ناسزا علیه راسل ردیف کرد و او از مقام استادی اش عزل شد.راسل بعدها تنها اشاره ای کوچک کرد:پشت جلد یکی از کتاب هایش - به طعنه ای که خاص او را بود - بیان کرد که ضمنا ً نویسنده کتاب به علت اتهاماتی اخلاقی از کارش برکنار شده است.زمانی که بنی صــ.ــدر از کشور خارج شد مطبوعات وطنی داد و قالی به راه انداختند و جار زدند که بنی صدر لباس زنانه پوشیده و یواشکی فرار کرده.چند روز بعد با شصت مـــَــن سبیل با سری کچل با رسانه های غربی مصاحبه کرد.عاقلان گوشی دستشان آمد و عده ای هم چنان اصرار دارند که مقام مغضوب با ملبس النساء گریخت.
در واقعیت امر تلاش می کنم با توجه به اینکه سر و صدای جدل ما بین دوستان پیچیده،تنها به این اکتقا کنم که فلانی را خودتان می شناسید و دو یا سه فکت از گفته هایش بیاورم.دوستان هم ذره ای عقل دارند و عاقلان را دست کم گرفتن نشاید.
اما یک اعتراف هم باید بکنم. شب اول جدل فوق الذکر،سخت گذشت و تا چهار صبح فردایش نخوابیدم.خصم اصلی نه مستر کود و حرف های در اساس بی اساسش،بلکه خودم بودم که عقلم را آنچنان که باید به کار نینداختم و همچو اویی را در حلقه دوستانم جای دادم.
روزی که مهدی پژوم نازنین را می دیدم،در لفافه بر من خرده می گرفت که چرا در برابر دوستان تازه تا این مقاومت نشان می دهم و خودم را بسته ام.انتقاد حقی بود و در واقعیت امر نیز چنین است،ولی چه کنم که تجربیاتی از این دست نمی گذارد که با رویی گشاده به استقبال دوستی ها بروم.
به گمانم شایسته سالاری این چنین حکم می کند:مستر کود و افرادی که رایحه ای چنین دارند را به کناری بگذارم و شایستگان را جانشین کنم و امید پیشه کنم که از وقایعی از این دست کمتر پیش بیاید.
درهای واگن مترو، مایوسانه نیمه بسته می شوند،سوت می کشند،و از نو باز می شوند.تنی چند از شبه انسان ها در میانه درها ایستاده اند و حاضر به قبول مسئله نیستند که براستی واگن مترو جا ندارد.مامور مترو آمده و به کمک چند تن پشت در مانده،تلاش می کند که مسافران را حالی کند که در واگن جا برای سوزن انداختن نیست و چه برسد به نئاندرتال، و این یک دفعه را - تا دو،سه دقیقه دیگر - کوتاه بیایند،بلکه واگن های سری بعد برسند.رو ترش کرده و با اخم و تــَخم می ایستند تا در نوبت بعدی یورش ببرند.من و یک پیرمرد دیگر که با گونتر گراس مو نمی زند،مات و مبهوت به جماعت رمیده نگاه می کنیم که چونان احشام به درون واگن ها هجوم می برند و هل می دهند.
چند باری صبر می کنم و گام به گام به جایی که درهای واگن ها باز می شوند نزدیک می شوم.مترو چهار بار می آید و می رود و حالا دیگر من دقیقا در جایی قرار دارم که در رو به رویم باز می شود.همه چیز مرتب است،مردم پشت سرم رام به نظر می رسند. به محض باز شدن در مترو شوت می شوم،ناخواسته با آرنجم به مخ پیرمردی می زنم که خم شده و در حال سبقت غیر مجاز است !.یک آن نگران می شوم که مغزش پیاده شده و پس از چند ثانیه می بینم که صحیح و سالم در کنارم ایستاده.به خیر گذشت
در حرفه مترو سواری،فردی هستم به غایت پخمه و بی عرضه،و به طرز احمقانه ای تلاش می کنم متمدنانه رفتار کنم،حاصلش تنها این شده که هر بار مترو سواری برایم نو مانده و به تجربه ای ملال آور تبدیل شده.
در فیزیک قوانین بسیار پیچیده ای هست به نام قوانین بردار ها که در کتاب های فیزیک دبیرستان تدریس می شود.طبق یکی از این قوانین،حاصل جمع چند بردار که در یک راستا هستند،برداری ست در راستای جمع جبری تک تک آنها،بردار ها را چنان چه نیرو در نظر بگیرم نیروی ماحصل برابرست با نیرویی برابر با جمع تک تک نیروها.نیرویی که یک نفر وارد می کند شاید تنها به کسی که جلوتر است فشار وارد کند،ولی جمع نیروهای افرادی که در یک سو هل می دهند می تواند بدن نفرات جلوتر را کبود کند و یا حتی استخوان هایش را بشکند.
متخصصان دینامیک جمعیت به معماران و مهندسان هشدار می دهند که سازه ها و درگاهها به گونه ای ساخته نشوند که در محدوده ای خاص تمرکز جمعیت بالا برود و به جوارح فشار بیاید و اهل فن به مردم نهیب می زنند که بدن انسان الماس نیست که در فشار های بالا شکل بگیرد و بر ارزش اش افزوده شود.در فشار های بالا ظرف سه دقیقه بیهوش می شود و در زمان شش دقیقه می میرد.
اینکه در مغز هـــُـلـــِــر جماعت هم چه می گذرد هم می تواند محل کنکاش باشد.دو دقیقه زودتر رسیدن آیا ارزش اش را دارد که به جان دیگری بیفتند و با تمام قوا هل بدهند؟ و ایا غوطه وری در فضای تنگ و پر بو و فشار آیا زجر آور نیست؟
در مورد تجربه امروز هم،وضع کمی از روزهای پیشین بدتر بود.بعد از پیاده کردن ِجمجمه فردی دیگر به اصرار دوستان پشت سری،در فضای محدود واگن ها بخت مصاحبت در جوار دوستی را داشتم که زیر بغل مبارکش درست در آستانه بینی ام بود و در آن فضا آنچنان عرق کرده بودم که تمام لباسم خیس عرق شده بود،نه توان خارج شدنم بود و نه توان جا به جا شدن،چاره ای جز تحمل نبود.
زمان پیاده شدن تصمیم گرفتم که قید رفتن به محل کارم را بزنم،لباس هایی را که به زحمت اتو کشیده بودم غرق در چروک و عرق خود و یاران،راهی ماشین لباس شویی کردم و بر روی تخت پلاس شدم.
ظاهرا ً در وارسی پیامدهای مدرنیته باید مصائب تیاره سواری را افزون کنند و برای ختم به غر نشدن متن پیش رو آرزو می کنیم که وضع بهتر شود
به قول حاج آقا:انشالله تعالی